کیخسرو
گریختن کلباد و نستهین از بر گیو
چو از دور گرد سپه را بدید
بزد دست و تیغ از میان بر کشید
خروشى بر آورد برسان ابر
که تاریک شد مغز و چشم هژبر
میان سواران بیامد چو گرد
ز پرخاش او خاک شد لاژورد
زمانى بخنجر زمانى بگرز
همى ریخت آهن ز بالاى برز
ازان زخم گوپال گیو دلیر
سران را همى شد سر از جنگ سیر
دل گیو خندان شد از زور خشم
که چون چشمه بودیش دریا بچشم
ازان پس گرفتندش اندر میان
چنان لشکرى همچو شیر ژیان
ز نیزه نیستان شد آوردگاه
بپوشید دیدار خورشید و ماه
غمى شد دل شیر در نیستان
ز خون نیستان کرد چون میستان
از یشان بیفگند بسیار گیو
ستوه آمدند آن سواران ز نیو
به نستیهن گرد کلباد گفت
که این کوه خاراست نه یال و سفت
چو از دور گرد سپه را بدید
بزد دست و تیغ از میان بر کشید
خروشى بر آورد برسان ابر
که تاریک شد مغز و چشم هژبر
میان سواران بیامد چو گرد
ز پرخاش او خاک شد لاژورد
زمانى بخنجر زمانى بگرز
همى ریخت آهن ز بالاى برز
ازان زخم گوپال گیو دلیر
سران را همى شد سر از جنگ سیر
دل گیو خندان شد از زور خشم
که چون چشمه بودیش دریا بچشم
ازان پس گرفتندش اندر میان
چنان لشکرى همچو شیر ژیان
ز نیزه نیستان شد آوردگاه
بپوشید دیدار خورشید و ماه
غمى شد دل شیر در نیستان
ز خون نیستان کرد چون میستان
از یشان بیفگند بسیار گیو
ستوه آمدند آن سواران ز نیو
به نستیهن گرد کلباد گفت
که این کوه خاراست نه یال و سفت
همه خسته و بسته گشتند باز
بنزدیک پیران گردن فراز
همه غار و هامون پر از کشته بود
ز خون خاک چون ارغوان گشته بود
چو نزدیک کىخسرو آمد دلیر
پر از خون برو چنگ برسان شیر
بدو گفت کاى شاه دل شاد دار
خرد را ز اندیشه آزاد دار
یکى لشکر آمد بر ما بجنگ
چو کلباد و نستیهن تیز چنگ
چنان باز گشتند آن کس که زیست
که بر یال و برشان بباید گریست
گذشته ز رستم بایران سوار
ندانم که با من کند کارزار
ازو شاد شد خسرو پاک دین
ستودش فراوان و کرد آفرین
بخوردند چیزى کجا یافتند
سوى راه بىراه بشتافتند
چو ترکان بنزدیک پیران شدند
چنان خسته و زار و گریان شدند
بر آشفت پیران بکلباد گفت
که چونین شگفتى نشاید نهفت
چه کردید با گیو و خسرو کجاست
سخن بر چه سانست برگوى راست
بدو گفت کلباد کاى پهلوان
بپیش تو گر بر گشایم زبان
که گیو دلاور بگردان چه کرد
دلت سیر گردد به دشت نبرد
فراوان بلشکر مرا دیده
نبرد مرا هم پسندیده
همانا که گوپال بیش از هزار
گرفتى ز دست من آن نامدار
سرش ویژه گفتى که سندان شدست
بر و ساعدش پیل دندان شدست
من آورد رستم بسى دیدهام
ز جنگ آوران نیز بشنیدهام
برخمش ندیدم چنین پایدار
نه در کوشش و پیچش کارزار
همى هر زمان تیز و جوشان بدى
بنوّى چو پیلى خروشان بدى
برآشفت پیران بدو گفت بس
که ننگست ازین یاد کردن بکس
نه از یک سوارست چندین سخن
تو آهنگ آورد مردان مکن
تو رفتى و نستیهن نامور
سپاهى بکردار شیران نر
کنون گیو را ساختى پیل مست
میان یلان گشت نام تو پست
چو زین یابد افراسیاب آگهى
بیندازد آن تاج شاهنشهى
که دو پهلوان دلیر و سوار
چنین لشکرى از در کارزار
ز پیش سوارى نمودید پشت
بسى از دلیران ترکان بکشت
گواژه بسى باشدت با فسوس
نه مرد نبردى و گوپال و کوس