کیخسرو

اندرز کردن زال کى‏خسرو را

سر هفته را زال و رستم بهم

رسیدند بى‏کام دل پر ز غم‏

چو ایرانیان آگهى یافتند

همه داغ دل پیش بشتافتند

چو رستم پدید آمد و زال زر

همان موبدان فراوان هنر

هر آن کس که بود از نژاد زرسب

پذیره شدن را بیاراست اسب‏

همان طوس با کاویانى درفش

همه نامداران زرینه کفش‏

چو گودرز پیش تهمتن رسید

سرشکش ز مژگان برخ بر چکید

سپاهى همى رفت رخساره زرد

ز خسرو همه دل پر از داغ و درد

بگفتند با زال و رستم که شاه

بگفتار ابلیس گم کرده راه‏

سر هفته را زال و رستم بهم

رسیدند بى‏کام دل پر ز غم‏

چو ایرانیان آگهى یافتند

همه داغ دل پیش بشتافتند

چو رستم پدید آمد و زال زر

همان موبدان فراوان هنر

هر آن کس که بود از نژاد زرسب

پذیره شدن را بیاراست اسب‏

همان طوس با کاویانى درفش

همه نامداران زرینه کفش‏

چو گودرز پیش تهمتن رسید

سرشکش ز مژگان برخ بر چکید

سپاهى همى رفت رخساره زرد

ز خسرو همه دل پر از داغ و درد

بگفتند با زال و رستم که شاه

بگفتار ابلیس گم کرده راه‏

همه بارگاهش سیاهست و بس

شب و روز او را ندیدست کس‏

ازین هفته تا آن در بارگاه

گشایند و پوییم و یابیم راه‏

جز آنست کى‏خسرو اى پهلوان

که دیدى تو شاداب و روشن روان‏

شده کوژ بالاى سرو سهى

گرفته گل سرخ رنگ بهى‏

ندانم چه چشم بد آمد بروى

چرا پژمرید آن چو گلبرگ روى‏

مگر تیره شد بخت ایرانیان

و گر شاه را ز اختر آمد زیان‏

بدیشان چنین گفت زال دلیر

که باشد که شاه آمد از گاه سیر

درستى و هم دردمندى بود

گهى خوشّى و گه نژندى بود

شما دل مدارید چندین بغم

که از غم شود جان خرّم دژم‏

بکوشیم و بسیار پندش دهیم

بپند اختر سودمندش دهیم‏

و ز آن پس هر آن کس که آمد براه

برفتند پویان سوى بارگاه‏

هم آنگه ز در پرده برداشتند

بر اندازه‏شان شاد بگذاشتند

چو دستان و چون رستم پیل تن

چو طوس و چو گودرز و آن انجمن‏

چو گرگین و چون بیژن و گستهم

هر آن کس که رفتند گردان بهم‏

شهنشاه چون روى ایشان بدید

بپرده در آواى رستم شنید

پر اندیشه از تخت بر پاى خاست

چنان پشت خمّیده را کرد راست‏

ز دانندگان هرک بد زابلى

ز قنوج و ز دنبر و کابلى‏

یکایک بپرسید و بنواختشان

برسم مهى پایگه ساختشان‏

همان نیز ز ایرانیان هرک بود

باندازه‏شان پایگه برفزود

برو آفرین کرد بسیار زال

که شادان بدى تا بود ماه و سال‏

ز گاه منوچهر تا کى‏قباد

از آن نامداران که داریم یاد

همان زو طهماسب و کاوس کى

بزرگان و شاهان فرخنده پى‏

سیاوش مرا خود چو فرزند بود

که با فرّ و با برز و اورند بود

ندیدم کسى را بدین بخردى

بدین برز و این فرّه ایزدى‏

بپیروزى و مردى و مهر و راى

که شاهیت بادا همیشه بجاى‏

چه مهتر که پاى ترا خاک نیست

چه زهر آنک نام تو تریاک نیست‏

یکى ناسزا آگهى یافتم

بدان آگهى تیز بشتافتم‏

ستاره شناسان و کنداوران

ز هر کشورى آنک دیدم سران‏

ز قنوج و ز دنور و مرغ و ماى

برفتند با زیج هندى ز جاى‏

بدان تا بجویند راز سپهر

کز ایران چرا پاک ببرید مهر

از ایران کس آمد که پیروز شاه

بفرمود تا پرده بارگاه‏

نه بردارد از پیش سالار بار

بپوشد ز ما چهره شهریار

من از درد ایرانیان چون عقاب

همى تاختم همچو کشتى بر آب‏

بدان تا بپرسم ز شاه جهان

ز چیزى که دارد همى در نهان‏

بسه چیز هر کار نیکو شود

همان تخت شاهى بى‏آهو شود

بگنج و برنج و بمردان مرد

بجز این نشاید همى کار کرد

چهارم بیزدان ستایش کنیم

شب و روز او را نیایش کنیم‏

که اویست فریاد رس بنده را

همو باز دارد گراینده را

بدرویش بخشیم بسیار چیز

اگر چند چیز ارجمندست نیز

بدان تا روان تو روشن کند

خرد پیش مغز تو جوشن کند

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن