کیخسرو

ناامید گشتن کى‏خسرو از گیتى

پر اندیشه شد مایه ور جان شاه

از آن رفتن کار و آن دستگاه‏

همى گفت ویران و آباد بوم

ز چین و ز هند و ز توران و روم‏

هم از خاوران تا در باختر

ز کوه و بیابان و ز خشک و تر

سراسر ز بدخواه کردم تهى

مرا گشت فرمان و گاه مهى‏

جهان از بد اندیش بى‏بیم شد

دل اهرمن زین بدو نیم شد

ز یزدان همه آرزو یافتم

و گر دل همه سوى کین تافتم‏

روانم نباید که آرد منى

بد اندیشى و کیش آهرمنى‏

پر اندیشه شد مایه ور جان شاه

از آن رفتن کار و آن دستگاه‏

همى گفت ویران و آباد بوم

ز چین و ز هند و ز توران و روم‏

هم از خاوران تا در باختر

ز کوه و بیابان و ز خشک و تر

سراسر ز بدخواه کردم تهى

مرا گشت فرمان و گاه مهى‏

جهان از بد اندیش بى‏بیم شد

دل اهرمن زین بدو نیم شد

ز یزدان همه آرزو یافتم

و گر دل همه سوى کین تافتم‏

روانم نباید که آرد منى

بد اندیشى و کیش آهرمنى‏

شوم همچو ضحاک تازى و جم

که با سلم و تور اندر آیم بزم‏

بیک سو چو کاوس دارم نیا

دگر سو چو توران پر از کیمیا

چو کاوس و چون جادو افراسیاب

که جز روى کژّى ندیدى بخواب‏

بیزدان شوم یک زمان ناسپاس

بروشن روان اندر آرم هراس‏

ز من بگسلد فرّه ایزدى

گر آیم بکژّى و راه بدى‏

از آن پس بران تیرگى بگذرم

بخاک اندر آید سرو افسرم‏

بگیتى بماند ز من نام بد

همان پیش یزدان سر انجام بد

تبه گردم از چهر و رنگ رخان

بریزد بخاک اندرون استخوان‏

هنر کم شود ناسپاسى بجاى

روان تیره گردد بدیگر سراى‏

گرفته کسى تاج و تخت مرا

بپاى اندر آورده بخت مرا

ز من نام ماند بدى یادگار

گل رنجهاى کهن گشته خار

من اکنون چو کین پدر خواستم

جهانى بخوبى بیاراستم‏

بکشتم کسى را که بایست کشت

که بد کژّ و با راه یزدان درشت‏

بآباد و ویران درختى نماند

که منشور تخت مرا بر نخواند

بزرگان گیتى مرا کهترند

و گر چند با گنج و با افسرند

سپاسم ز یزدان که او داد فر

همان گردش اختر و پاى و پر

کنون آن به آید که من راه جوى

شوم پیش یزدان پر از آب روى‏

مگر هم بدین خوبى اندر نهان

پرستنده کردگار جهان‏

روانم بدان جاى نیکان برد

که این تاج و تخت مهى بگذرد

نیابد کسى زین فزون کام و نام

بزرگى و خوبى و آرام و جام‏

رسیدیم و دیدیم راز جهان

بد و نیک هم آشکار و نهان‏

کشاورز دیدیم گر تاجور

سر انجام بر مرگ باشد گذر

بسالار نوبت بفرمود شاه

که هر کس که آید بدین بارگاه‏

و را باز گردان بنیکو سخن

همه مردمى جوى و تندى مکن‏

ببست آن در بارگاه کیان

خروشان بیامد گشاده میان‏

ز بهر پرستش سر و تن بشست

بشمع خرد راه یزدان بجست‏

بپوشید پس جامه نو سپید

نیایش کنان رفت دل پر امید

بیامد خرامان بجاى نماز

همى گفت با داور پاک راز

همى گفت کاى برتر از جان پاک

برآرنده آتش از تیره خاک‏

مرا بین و چندى خرد ده مرا

هم اندیشه نیک و بد ده مرا

ترا تا بباشم نیایش کنم

بدین نیکویها فزایش کنم‏

بیامرز رفته گناه مرا

ز کژّى بکش دستگاه مرا

بگردان ز جانم بد روزگار

همان چاره دیو آموزگار

بدان تا چو کاوس و ضحاک و جم

نگیرد هوا بر روانم ستم‏

چو بر من بپوشد در راستى

بنیرو شود کژّى و کاستى‏

بگردان ز من دیو را دستگاه

بدان تا ندارد روانم تباه‏

نگه دار بر من همین راه و سان

روانم بدان جاى نیکان رسان‏

شب و روز یک هفته بر پاى بود

تن آنجا و جانش دگر جاى بود

سر هفته را گشت خسرو نوان

بجاى پرستش نماندش توان‏

بهشتم ز جاى پرستش برفت

بر تخت شاهى خرامید تفت

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن