کیخسرو
پادشاهى کىخسرو شست سال بود
بپالیز چون برکشد سرو شاخ
سر شاخ سبزش برآید ز کاخ
ببالاى او شاد باشد درخت
چو بیندش بینا دل و نیک بخت
سزد گر گمانى برد بر سه چیز
کزین سه گذشتى چه چیزست نیز
هنر با نژادست و با گوهرست
سه چیزست و هر سه ببند اندرست
هنر کى بود تا نباشد گهر
نژاده بسى دیدهاى بىهنر
گهر آنک از فرّ یزدان بود
نیازد به بد دست و بد نشنود
بپالیز چون برکشد سرو شاخ
سر شاخ سبزش برآید ز کاخ
ببالاى او شاد باشد درخت
چو بیندش بینا دل و نیک بخت
سزد گر گمانى برد بر سه چیز
کزین سه گذشتى چه چیزست نیز
هنر با نژادست و با گوهرست
سه چیزست و هر سه ببند اندرست
هنر کى بود تا نباشد گهر
نژاده بسى دیدهاى بىهنر
گهر آنک از فرّ یزدان بود
نیازد به بد دست و بد نشنود
نژاد آنک باشد ز تخم پدر
سزد کاید از تخم پاکیزه بر
هنر گر بیاموزى از هر کسى
بکوشى و پیچى ز رنجش بسى
ازین هر سه گوهر بود مایه دار
که زیبا بود خلعت کردگار
چو هر سه بیابى خرد بایدت
شناسنده نیک و بد بایدت
چو این چار با یک تن آید بهم
براساید از آز و ز رنج و غم
مگر مرگ کز مرگ خود چاره نیست
وزین بدتر از بخت پتیاره نیست
جهانجوى ازین چار بد بىنیاز
همش بخت سازنده بود از فراز