کیخسرو
گرفتن کىخسرو بهزاد را
نشست از بر اسپ سالار نیو
پیاده همى رفت بر پیش گیو
بدان تند بالا نهادند روى
چنانچون بود مردم چارهجوى
فسیله چو آمد بتنگى فراز
بخوردند سیراب و گشتند باز
نگه کرد بهزاد و کى را بدید
یکى باد سرد از جگر برکشید
بدید آن نشست سیاوش پلنگ
رکیب دراز و جناغ خدنگ
همى داشت در آبخور پاى خویش
از آنجا که بد دست ننهاد پیش
چو کىخسرو او را بآرام یافت
بپویید و با زین سوى او شتافت
بمالید بر چشم او دست و روى
بر و یال ببسود و بشخود موى
نشست از بر اسپ سالار نیو
پیاده همى رفت بر پیش گیو
بدان تند بالا نهادند روى
چنانچون بود مردم چارهجوى
فسیله چو آمد بتنگى فراز
بخوردند سیراب و گشتند باز
نگه کرد بهزاد و کى را بدید
یکى باد سرد از جگر برکشید
بدید آن نشست سیاوش پلنگ
رکیب دراز و جناغ خدنگ
همى داشت در آبخور پاى خویش
از آنجا که بد دست ننهاد پیش
چو کىخسرو او را بآرام یافت
بپویید و با زین سوى او شتافت
بمالید بر چشم او دست و روى
بر و یال ببسود و بشخود موى
لگامش بدو داد و زین برنهاد
بسى از پدر کرد با درد یاد
چو بنشست بر باره بفشارد ران
بر آمد ز جا آن هیون گران
بکردار باد هوا بر دمید
بپرّید و ز گیو شد ناپدید
غمى شد دل گیو و خیره بماند
بدان خیرگى نام یزدان بخواند
همى گفت کاهریمن چارهجوى
یکى بارگى گشت و بنمود روى
کنون جان خسرو شد و رنج من
همین رنج بد در جهان گنج من
چو یک نیمه ببرید زان کوه شاه
گران کرد باز آن عنان سیاه
همى بود تا پیش او رفت گیو
چنین گفت بیدار دل شاه نیو
که شاید که اندیشه پهلوان
کنم آشکارا بروشن روان
بدو گفت گیو اى شه سرفراز
سزد کاشکارا بود بر تو راز
تو از ایزدى فرّ و برز کیان
بموى اندر آیى ببینى میان
بدو گفت زین اسپ فرّخ نژاد
یکى بر دل اندیشه آمدت یاد
چنین بود اندیشه پهلوان
که اهریمن آمد بر این جوان
کنون رفت و رنج مرا باد کرد
دل شاد من سخت ناشاد کرد
ز اسپ اندر آمد جهان دیده گیو
همى آفرین خواند بر شاه نیو
که روز و شبان بر تو فرخنده باد
سر بد سگالان تو کنده باد
که با برز و اورندى و راى و فر
ترا داد داور هنر با گهر
ز بالا بایوان نهادند روى
پر اندیشه مغز و روان راه جوى
چو نزد فرنگیس رفتند باز
سخن رفت چندى ز راه دراز
بدان تا نهانى بود کارشان
نباشد کسى آگه از رازشان
فرنگیس چون روى بهزاد دید
شد از آب دیده رخش ناپدید
دو رخ را بیال و برش بر نهاد
ز درد سیاوش بسى کرد یاد
چو آب دو دیده پراگنده کرد
سبک سر سوى گنج آگنده کرد
بایوان یکى گنج بودش نهان
نبد زان کسى آگه اندر جهان
یکى گنج آگنده دینار بود
زره بود و یاقوت بسیار بود
همان گنج گوپال و برگستوان
همان خنجر و تیغ و گرز گران
در گنج بگشاد پیش پسر
پر از خون رخ از درد خسته جگر
چنین گفت با گیو کاى برده رنج
ببین تا ز گوهر چه خواهى ز گنج
ز دینار و ز گوهر شاهوار
ز یاقوت و ز تاج گوهر نگار
ببوسید پیشش زمین پهلوان
بدو گفت کاى مهتر بانوان
همه پاسبانیم و گنج آن تست
فدى کردن جان و رنج آن تست
زمین از تو گردد بهار بهشت
سپهر از تو زاید همى خوب و زشت
جهان پیش فرزند تو بنده باد
سر بد سگالانش افگنده باد
چو افتاد بر خواسته چشم گیو
گزین کرد درع سیاوش نیو
ز گوهر که پر مایهتر یافتند
ببردند چندانک برتافتند
همان ترگ و پر مایه برگستوان
سلیحى که بود از در پهلوان
سر گنج را شاه کرد استوار
براه بیابان بر آراست کار