داستان بیژن و منیژه
دادخواهى ارمانیان از خسرو
چو کىخسرو آمد بکین خواستن
جهان ساز نو خواست آراستن
ز توران زمین گم شد آن تخت و گاه
بر آمد بخورشید بر تاج شاه
بپیوست با شاه ایران سپهر
بر آزادگان بر بگسترد مهر
زمانه چنان شد که بود از نخست
بآب وفا روى خسرو بشست
بجویى که یک روز بگذشت آب
نسازد خردمند ازو جاى خواب
چو بهرى ز گیتى برو گشت راست
که کین سیاوش همى باز خواست
ببگماز بنشست یک روز شاد
ز گردان لشکر همى کرد یاد
بدیبا بیاراسته گاه شاه
نهاده بسر بر کیانى کلاه
چو کىخسرو آمد بکین خواستن
جهان ساز نو خواست آراستن
ز توران زمین گم شد آن تخت و گاه
بر آمد بخورشید بر تاج شاه
بپیوست با شاه ایران سپهر
بر آزادگان بر بگسترد مهر
زمانه چنان شد که بود از نخست
بآب وفا روى خسرو بشست
بجویى که یک روز بگذشت آب
نسازد خردمند ازو جاى خواب
چو بهرى ز گیتى برو گشت راست
که کین سیاوش همى باز خواست
ببگماز بنشست یک روز شاد
ز گردان لشکر همى کرد یاد
بدیبا بیاراسته گاه شاه
نهاده بسر بر کیانى کلاه
نشسته بگاه اندرون مى بچنگ
دل و گوش داده بآواى چنگ
برامش نشسته بزرگان بهم
فریبرز کاوس با گستهم
چو گودرز کشواد و فرهاد و گیو
چو گرگین میلاد و شاپور نیو
شه نوذر آن طوس لشکر شکن
چو رهّام و چون بیژن رزم زن
همه باده خسروانى بدست
همه پهلوانان خسرو پرست
مى اندر قدح چون عقیق یمن
بپیش اندرون لاله و نسترن
پرى چهرگان پیش خسرو بپاى
سر زلفشان بر سمن مشکساى
همه بزمگه بوى و رنگ بهار
کمر بسته بر پیش سالار بار
ز پرده در آمد یکى پرده دار
بنزدیک سالار شد هوشیار
که بر در بپایند ارمانیان
سر مرز توران و ایرانیان
همى راه جویند نزدیک شاه
ز راه دراز آمده دادخواه
چو سالار هشیار بشنید رفت
بنزدیک خسرو خرامید تفت
بگفت آنچ بشنید و فرمان گزید
بپیش اندر آوردشان چون سزید
بکش کرده دست و زمین را بروى
ستردند زارى کنان پیش اوى
که اى شاه پیروز جاوید زى
که خود جاودان زندگى را سزى
ز شهرى بداد آمدستیم دور
که ایران ازین سوى زان سوى تور
کجا خان ارمانش خوانند نام
و ز ارمانیان نزد خسرو پیام
که نوشه زى اى شاه تا جاودان
بهر کشورى دسترس بر بدان
بهر هفت کشور توى شهریار
ز هر بد تو باشى بهر شهریار
سر مرز توران در شهر ماست
از یشان بما بر چه مایه بلاست
سوى شهر ایران یکى بیشه بود
که ما را بدان بیشه اندیشه بود
چه مایه بدو اندرون کشتزار
درخت برآور همه میوه دار
چراگاه ما بود و فریاد ما
ایا شاه ایران بده داد ما
گراز آمد اکنون فزون از شمار
گرفت آن همه بیشه و مرغزار
بدندان چو پیلان بتن همچو کوه
وزیشان شده شهر ارمان ستوه
هم از چارپایان و هم کشتمند
از یشان بما بر چه مایه گزند
درختان کشته نداریم یاد
بدندان بدو نیم کردند شاد
نیاید بدندانشان سنگ سخت
مگر مان بیک باره برگشت بخت
چو بشنید گفتار فریاد خواه
بدرد دل اندر بپیچید شاه
بریشان ببخشود خسرو بدرد
بگردان گردنکش آواز کرد
که اى نامداران و گردان من
که جوید همى نام ازین انجمن
شود سوى این بیشه خوک خورد
بنام بزرگ و بننگ و نبرد
ببرّد سران گرازان بتیغ
ندارم ازو گنج گوهر دریغ
یکى خوان زرین بفرمود شاه
که بنهاد گنجور در پیشگاه
ز هر گونه گوهر برو ریختند
همه یک بدیگر بر آمیختند
ده اسب گرانمایه زرّین لگام
نهاده برو داغ کاوس نام
بدیباى رومى بیاراستند
بسى ز انجمن نامور خواستند
چنین گفت پس شهریار زمین
که اى نامداران با آفرین
که جوید بآزرم من رنج خویش
ازان پس کند گنج من گنج خویش
کس از انجمن هیچ پاسخ نداد
مگر بیژن گیو فرخ نژاد
نهاد از میان گوان پیش پاى
ابر شاه کرد آفرین خداى
که جاوید بادى و پیروز و شاد
سرت سبز باد و دلت پر ز داد
گرفته بدست اندرون جام مى
شب و روز بر یاد کاوس کى
که خرم بمینو بود جان تو
بگیتى پراگنده فرمان تو
من آیم بفرمان این کار پیش
ز بهر تو دارم تن و جان خویش
چو بیژن چنین گفت گیو از کران
نگه کرد و آن کارش آمد گران
نخست آفرین کرد مر شاه را
ببیژن نمود آنگهى راه را
بفرزند گفت این جوانى چراست
بنیروى خویش این گمانى چراست
جوان گر چه دانا بود با گهر
ابى آزمایش نگیرد هنر
بد و نیک هر گونه باید کشید
ز هر تلخ و شورى بباید چشید
براهى که هرگز نرفتى مپوى
بر شاه خیره مبر آبروى
ز گفت پدر پُس برآشفت سخت
جوان بود و هشیار و پیروز بخت
چنین گفت کاى شاه پیروزگر
تو بر من بسستى گمانى مبر
تو این گفتهها از من اندر پذیر
جوانم و لیکن باندیشه پیر
منم بیژن گیو لشکر شکن
سر خوک را بگسلانم ز تن
چو بیژن چنین گفت شد شاه شاد
برو آفرین کرد و فرمانش داد
بدو گفت خسرو که اى پر هنر
همیشه بپیش بدیها سپر
کسى را کجا چون تو کهتر بود
ز دشمن بترسد سبکسر بود
بگرگین میلاد گفت آنگهى
که بیژن بتوران نداند رهى
تو با او برو تا سرِ آب بند
همش راهبر باش هم یارمند