رزم ايرانيان و تورانيان
آغاز رزم
چو برگشت پیران ز هر دو گروه
زمین شد بکردار جوشنده کوه
چنین گفت رستم بایرانیان
که من جنگ را بسته دارم میان
شما یک بیک سر پر از کین کنید
بروهاى جنگى پر از چین کنید
که امروز رزمى بزرگست پیش
پدید آید اندازه گرگ و میش
مرا گفته بود آن ستاره شناس
ازین روز بودم دل اندر هراس
که رزمى بود در میان دو کوه
جهانى شوند اندر آن همگروه
شوند انجمن کار دیده مهان
بدان جنگ بىمرد گردد جهان
چو برگشت پیران ز هر دو گروه
زمین شد بکردار جوشنده کوه
چنین گفت رستم بایرانیان
که من جنگ را بسته دارم میان
شما یک بیک سر پر از کین کنید
بروهاى جنگى پر از چین کنید
که امروز رزمى بزرگست پیش
پدید آید اندازه گرگ و میش
مرا گفته بود آن ستاره شناس
ازین روز بودم دل اندر هراس
که رزمى بود در میان دو کوه
جهانى شوند اندر آن همگروه
شوند انجمن کار دیده مهان
بدان جنگ بىمرد گردد جهان
پى کین نهان گردد از روى بوم
شود گرز پولاد بر سان موم
هر آن کس که آید بر ما بجنگ
شما دل مدارید از آن کار تنگ
دو دستش ببندم بخمّ کمند
اگر یار باشد سپهر بلند
شما سربسر یک بیک همگروه
مباشید از آن نامداران ستوه
مرا گر برزم اندر آید زمان
نمیرم ببزم اندرون بىگمان
همى نام باید که ماند دراز
نمانى همى کار چندین مساز
دل اندر سراى سپنجى مبند
که پر خون شوى چون ببایدت کند
اگر یار باشد روان با خرد
بنیک و ببد روز را بشمرد
خداوند تاج و خداوند گنج
نبندد دل اندر سراى سپنج
چنین داد پاسخ برستم سپاه
که فرمان تو برتر از چرخ ماه
چنان رزم سازیم با تیغ تیز
که ماند ز ما نام تا رستخیز
ز دو رویه تنگ اندر آمد سپاه
یکى ابر گفتى بر آمد سیاه
که باران او بود شمشیر و تیر
جهان شد بکردار دریاى قیر
ز پیکان پولاد و پرّ عقاب
سیه گشت رخشان رخ آفتاب
سنانهاى نیزه بگرد اندرون
ستاره بیالود گفتى بخون
چرنگیدن گرزه گاوچهر
تو گفتى همى سنگ بارد سپهر
بخون و بمغز اندرون خار و خاک
شده غرق و برگستوان چاک چاک
همه دشت یک سر پر از جوى خون
بهر جاى چندى فگنده نگون
چو پیلان فگنده بهم میل میل
برخ چون زریر و بلب همچو نیل
چنین گفت گودرز با پیر سر
که تا من ببستم بمردى کمر
ندیدم که رزمى بود زین نشان
نه هرگز شنیدم ز گردنکشان
که از کشته گیتى برین سان بود
یکى خوار و دیگر تن آسان بود