رزم ايرانيان و تورانيان
آگاهى یافتن کىخسرو از کار سپاه
ازان پس چو آمد بخسرو خبر
که پیران شد از رزم پیروزگر
سپهبد بکوه هماون کشید
ز لشکر بسى گرد شد ناپدید
در کاخ گودرز کشوادگان
تهى شد ز گردان و آزادگان
ستاره بریشان بنالد همى
ببالینشان خون بپالد همى
از یشان جهان پر ز خاکست و خون
بلند اختر طوس گشته نگون
بفرمود تا رستم پیل تن
خرامد بدرگاه با انجمن
برفتند ز ایران همه بخردان
جهان دیده و نامور موبدان
سر نامداران زبان برگشاد
ز پیکار لشکر بسى کرد یاد
ازان پس چو آمد بخسرو خبر
که پیران شد از رزم پیروزگر
سپهبد بکوه هماون کشید
ز لشکر بسى گرد شد ناپدید
در کاخ گودرز کشوادگان
تهى شد ز گردان و آزادگان
ستاره بریشان بنالد همى
ببالینشان خون بپالد همى
از یشان جهان پر ز خاکست و خون
بلند اختر طوس گشته نگون
بفرمود تا رستم پیل تن
خرامد بدرگاه با انجمن
برفتند ز ایران همه بخردان
جهان دیده و نامور موبدان
سر نامداران زبان برگشاد
ز پیکار لشکر بسى کرد یاد
برستم چنین گفت کاى سرفراز
بترسم که این دولت دیریاز
همى بر گراید بسوى نشیب
دلم شد ز کردار او پر نهیب
توى پروراننده تاج و تخت
فروغ از تو گیرد جهاندار بخت
دل چرخ در نوک شمشیر تست
سپهر و زمان و زمین زیر تست
تو کندى دل و مغز دیو سپید
زمانه بمهر تو دارد امید
زمین گرد رخش ترا چاکرست
زمان بر تو چون مهربان مادرست
ز تیغ تو خورشید بریان شود
ز گرز تو ناهید گریان شود
ز نیروى پیکان کلک تو شیر
بروز بلا گردد از جنگ سیر
تو تا بر نهادى بمردى کلاه
نکرد ایچ دشمن بایران نگاه
کنون گیو و گودرز و طوس و سران
فراوان ازین مرز کنداوران
همه دل پر از خون و دیده پر آب
گریزان ز ترکان افراسیاب
فراوان ز گودرزیان کشته مرد
شده خاک بستر بدشت نبرد
هرانکس کزیشان بجان رستهاند
بکوه هماون همه خستهاند
همه سر نهاده سوى آسمان
سوى کردگار مکان و زمان
که ایدر بیاید گو پیل تن
بنیروى یزدان و فرمان من
شب تیره کین نامه بر خواندم
بسى از جگر خون بر افشاندم
نگفتم سه روز این سخن را بکس
مگر پیش دادار فریادرس
کنون کار ز اندازه اندر گذشت
دلم زین سخن پر ز تیمار گشت
امید سپاه و سپهبد بتست
که روشن روان بادى و تن درست
سرت سبز باد و دلت شادمان
تن زال دور از بد بد گمان
ز من هرچ باید فزونى بخواه
ز اسپ و سلیح و ز گنج و سپاه
برو با دلى شاد و رایى درست
نشاید گرفت این چنین کار سست
بپاسخ چنین گفت رستم بشاه
که بىتو مبادا نگین و کلاه
که با فرّ و برزى و باراى و داد
ندارد چو تو شاه گردون بیاد
شنیدست خسرو که تا کىقباد
کلاه بزرگى بسر بر نهاد
بایران بکین من کمر بستهام
بآرام یک روز ننشستهام
بیابان و تاریکى و دیو و شیر
چه جادو چه از اژدهاى دلیر
همان رزم توران و مازندران
شب تیره و گرزهاى گران
هم از تشنگى هم ز راه دراز
گزیدن در رنج بر جاى ناز
چنین درد و سختى بسى دیدهام
که روزى ز شادى نپرسیدهام
تو شاه نو آیین و من چون رهى
میان بستهام چون تو فرمان دهى
شوم با سپاهى کمر بر میان
بگردانم این بد ز ایرانیان
ازان کشتگان شاه بىدرد باد
رخ بدسگالان او زرد باد
ز گودرزیان خود جگر خستهام
کمر بر میان سوگ را بستهام
چو بشنید کىخسرو آواز اوى
برخ بر نهاد از دو دیده دو جوى
بدو گفت بىتو نخواهم زمان
نه اورنگ و تاج و نه گرز و کمان
فلک زیر خمّ کمند تو باد
سر تاج داران به بند تو باد
ز دینار و گنج و ز تاج و گهر
کلاه و کمان و کمند و کمر
بیاورد گنجور خسرو کلید
سر بدرهاى درم بردرید
همه شاه ایران برستم سپرد
چنین گفت کاى نامبردار گرد
جهان گنج و گنجور شمشیر تست
سر سروران جهان زیر تست
تو با گرزداران زاولستان
دلیران و شیران کابلستان
همى رو بکردار باد دمان
مجوى و مفرماى جستن زمان
ز گردان شمشیرزن سى هزار
ز لشکر گزین از در کارزار
فریبرز کاوس را دِه سپاه
که او پیش رو باشد و کینهخواه
تهمتن زمین را ببوسید و گفت
که با من عنان و رکیبست جفت
سران را سر اندر شتاب آوریم
مبادا که آرام و خواب آوریم
سپه را درم دادن آغاز کرد
بدشت آمد و رزم را ساز کرد
فریبرز را گفت برکش پگاه
سپاه اندر آور به پیش سپاه
نباید که روز و شبان بغنوى
مگر نزد طوس سپهبد شوى
بگویى که در جنگ تندى مکن
فریب زمان جوى و کندى مکن
من اینک بکردار باد دمان
بیایم نجویم بره بر زمان
چو گرگین میلاد کار آزماى
سپه را زند بر بد و نیک راى
چو خورشید تابنده بنمود چهر
بسان بتى با دلى پر ز مهر
بر آمد خروشیدن کرّ ناى
تهمتن بیاورد لشکر ز جاى
پر اندیشه جان جهاندار شاه
دو فرسنگ با او بیامد براه
دو منزل همى کرد رستم یکى
نیاسود روز و شبان اندکى