رزم ايرانيان و تورانيان

باز آمدن بیژن با گستهم

از ان پس خروش آمد از دیده‏گاه

که گرد سواران بر آمد ز راه‏

سه اسب و دو کشته برو بسته زار

همى بینم از دور با یک سوار

همه نامداران ایران سپاه

نهادند چشم از شگفتى براه‏

که تا کیست از مرز توران زمین

که یارد گذشتن برین دشت کین‏

هم اندر زمان بیژن آمد دمان

ببازو بزه برفگنده کمان‏

بر اسبان چو لهّاک و فرشید ورد

فگنده نگونسار پر خون و گرد

بر اسبى دگر بر پر از درد و غم

بآغوش ترک اندرون گستهم‏

چو بیژن بنزدیک خسرو رسید

سر تاج و تخت بلندش بدید

از ان پس خروش آمد از دیده‏گاه

که گرد سواران بر آمد ز راه‏

سه اسب و دو کشته برو بسته زار

همى بینم از دور با یک سوار

همه نامداران ایران سپاه

نهادند چشم از شگفتى براه‏

که تا کیست از مرز توران زمین

که یارد گذشتن برین دشت کین‏

هم اندر زمان بیژن آمد دمان

ببازو بزه برفگنده کمان‏

بر اسبان چو لهّاک و فرشید ورد

فگنده نگونسار پر خون و گرد

بر اسبى دگر بر پر از درد و غم

بآغوش ترک اندرون گستهم‏

چو بیژن بنزدیک خسرو رسید

سر تاج و تخت بلندش بدید

ببوسید و بر خاک بنهاد روى

بشد شاد خسرو بدیدار اوى‏

بپرسید و گفتش که اى شیر مرد

کجا رفته بودى ز دشت نبرد

ز گستهم بیژن سخن یاد کرد

ز لهّاک و ز گرد و فرشید ورد

و ز ان خسته و زارى‏ء گستهم

ز جنگ سواران و ز بیش و کم‏

کنون آرزو گستهم را یکیست

که آن کار بر شاه دشوار نیست‏

بدیدار شاه آمدستش هوا

و زان پس اگر میرد او را روا

بفرمود پس شاه آزرم جوى

که بردند گستهم را پیش اوى‏

چنان نیک دل شد ازو شهریار

که از گریه مژگانش آمد ببار

چنان بد ز بس خستگى گستهم

که گفتى همى بر نیامدش دم‏

یکى بوى مهر شهنشاه یافت

بپیچید و دیده سوى او شتافت‏

ببارید از دیدگاه آب مهر

سپهبد پر از آب و خون کرد چهر

بزرگان برو زار و گریان شدند

چو بر آتش تیز بریان شدند

دریغ آمد او را سپهبد بمرگ

که سندان کین بد سرش زیر ترگ‏

ز هوشنگ و طهمورث و جمّشید

یکى مهره بد خستگان را امید

رسیده بمیراث نزدیک شاه

ببازوش برداشتى سال و ماه‏

چو مهر دلش گستهم را بخواست

گشاد آن گرانمایه از دست راست‏

ابر بازوى گستهم بر ببست

بمالید بر خستگیهاش دست‏

پزشکان که از روم و ز هند و چین

چه از شهر یونان و ایران زمین‏

ببالین گستهمشان بر نشاند

ز هر گونه افسون بروبر بخواند

و ز آنجا بیامد بجاى نماز

بسى با جهان آفرین گفت راز

دو هفته بر آمد بران خسته مرد

سر آمد همه رنج و سختى و درد

بر اسبش ببردند نزدیک شاه

چو شاه اندرو کرد لختى نگاه‏

بایرانیان گفت کز کردگار

بود هر کسى شاد و به روزگار

و لیکن شگفتست این کار من

بدین راستى بر شده یار من‏

بپیروزى اندر غم گستهم

نکرد این دل شادمان را دژم‏

بخواند آن زمان بیژن گیو را

بدو داد دست گو نیو را

که تو نیک بختى و یزدان شناس

مدار از تن خویش هرگز هراس‏

همه مهر پروردگارست و بس

ندانم بگیتى جز او هیچ کس‏

که اویست جاوید و فریادرس

بسختى نگیرد جز او دست کس‏

اگر زنده گردد تن مرده مرد

جهاندار گستهم را زنده کرد

بدانگه بدو گفت تیمار دار

چو بیژن نبیند کس از روزگار

کزو رنج بر مهر بگزیده‏اى

ستایش بدین گونه بشنیده‏اى‏

بزیبد ببد شاه یک هفته نیز

درم داد و دینار و هر گونه چیز

فرستاد هر سو فرستادگان

بنزد بزرگان و آزادگان‏

چو از جنگ پیران شدى بى‏نیاز

یکى رزم کى‏خسرو اکنون بساز

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن