رزم ايرانيان و تورانيان
باز آمدن گودرز به نزد پهلوانان ایران
همه کینه جویان پرخاش جوى
ز بالا بلشکر نهادند روى
ابا کشتگان بسته بر پشت زین
بریشان سر آورده پرخاش و کین
چو با کینه جویان نبد پهلوان
خروشى بر آمد ز پیر و جوان
که گودرز بر دست پیران مگر
ز پیرى بخون اندر آورد سر
همى زار بگریست لشکر همه
ز نادیدن پهلوان رمه
درفشى پدید آمد از تیره گرد
گرازان و تازان بدشت نبرد
بر آمد ز لشکرگه آواى کوس
همى گرد بر آسمان داد بوس
بزرگان بر پهلوان آمدند
پر از خنده و شادمان آمدند
همه کینه جویان پرخاش جوى
ز بالا بلشکر نهادند روى
ابا کشتگان بسته بر پشت زین
بریشان سر آورده پرخاش و کین
چو با کینه جویان نبد پهلوان
خروشى بر آمد ز پیر و جوان
که گودرز بر دست پیران مگر
ز پیرى بخون اندر آورد سر
همى زار بگریست لشکر همه
ز نادیدن پهلوان رمه
درفشى پدید آمد از تیره گرد
گرازان و تازان بدشت نبرد
بر آمد ز لشکرگه آواى کوس
همى گرد بر آسمان داد بوس
بزرگان بر پهلوان آمدند
پر از خنده و شادمان آمدند
چنین گفت لشکر مگر پهلوان
ازو باز گردید تیره روان
که پیران یکى شیر دل مرد بود
همه ساله جویاى آورد بود
چنین یاد کرد آن زمان پهلوان
سپرده بدو گوش پیر و جوان
بانگشت بنمود جاى نبرد
بگفت آنک با او زمانه چه کرد
برهام فرمود تا بر نشست
بآوردن او میان را ببست
بدو گفت او را بزین بر ببند
بیاور چنان تازیان بر نوند
درفش و سلیحش چنان هم که هست
بدرع و میانش مبر هیچ دست
بران گونه چون پهلوان کرد یاد
برون تاخت رهّام چون تند باد
کشید از بر اسب روشن تنش
بخون اندرون غرقه بد جوشنش
چنان هم ببستش بخم کمند
فرود آوریدش ز کوه بلند
درفشش چو از جایگاه نشان
ندیدند گردان گردنکشان
همه خواندند آفرین سر بسر
ابر پهلوان زمین در بدر
که اى نامور پشت ایران سپاه
پرستنده تخت تو باد ماه
فداى سپه کردهاى جان و تن
بپیرى زمان روزگار کهن
چنین گفت گودرز با مهتران
که چون رزم ما گشت زین سان گران
مرا در دل آید که افراسیاب
سپه بگذراند بدین روى آب
سپاه وى آسوده از رنج و تاب
بمانده سپاهم چنین در شتاب
و لیکن چنین دارم امید من
که آید جهاندار خورشید من
بیفروزد این رزمگه را بفر
بیارد سپاهى بنو کینه ور
یکى هوشمندى فرستادهام
بسى شاه را پندها دادهام
که گر شاه ترکان بیارد سپاه
نداریم پاى اندرین کینه گاه
گمانم چنانست کو با سپاه
بیارى بیاید بدین رزمگاه
مر این کشتگان را برین دشت کین
چنین هم بدارید بر پشت زین
کزین کشتگان جان ما بىغمست
روان سیاوش زین خرمست
اگر همچنین نزد شاه آوریم
شود شاد و زین پایگاه آوریم
که آشوب ترکان و ایرانیان
ازین بد کجا کم شد اندر میان
همه یک سره خواندند آفرین
که بىتو مبادا زمان و زمین
همه سودمندى ز گفتار تست
خور و ماه روشن بدیدار تست
برفتند با کشتگان همچنان
گروى زره را پیاده دوان
چو نزدیک بنگاه و لشکر شدند
پذیره سپهبد سپاه آمدند
بپیش سپه بود گستهم شیر
بیامد بر پهلوان دلیر
زمین را ببوسید و کرد آفرین
سپاهت بىآزار گفتا ببین
چنانچون سپردى سپردم بهم
درین بود گودرز با گستهم
که اندر زمان از لب دیدهبان
بگوش آمد از کوه زیبد فغان
که از گرد شد دشت چون تیره شب
شگفتى بر آمد ز هر سو جلب
خروشیدن کوس با کرّ ناى
بجنباند آن دشت گویى ز جاى
یکى تخت پیروزه بر پشت پیل
درفشان بکردار دریاى نیل
هوا شد بسان پرند بنفش
ز تابیدن کاویانى درفش
درفشى ببالاى سرو سهى
پدید آمد از دور با فرهى
بگردش سواران جوشنوران
زمین شد بنفش از کران تا کران
پس هر درفشى درفشى بپاى
چه از اژدها و چه پیکر هماى
اگر همچنین تیز رانى کنند
بیک روز دیگر بدینجا رسند