رزم ايرانيان و تورانيان
زنهار خواستن تورانیان از کىخسرو
ببد شاه چندى بران رزمگاه
بدان تا کند سازگار سپاه
دهد پادشاهى کرا در خورست
کسى کز در خلعت و افسرست
بگودرز داد آن زمان اصفهان
کلاه بزرگى و تخت مهان
باندازه اندر خور کارشان
بیاراست خلعت سزاوارشان
از آنها که بودند مانده بجاى
که پیرانشان بد سر و کدخداى
فرستاده آمد بنزدیک شاه
خردمند مردى ز توران سپاه
ببد شاه چندى بران رزمگاه
بدان تا کند سازگار سپاه
دهد پادشاهى کرا در خورست
کسى کز در خلعت و افسرست
بگودرز داد آن زمان اصفهان
کلاه بزرگى و تخت مهان
باندازه اندر خور کارشان
بیاراست خلعت سزاوارشان
از آنها که بودند مانده بجاى
که پیرانشان بد سر و کدخداى
فرستاده آمد بنزدیک شاه
خردمند مردى ز توران سپاه
که ما شاه را بنده و چاکریم
زمین جز بفرمان او نسپریم
کس از خواست یزدان نیابد رها
اگر چه شود در دم اژدها
جهاندار داند که ما خود کییم
میان تنگ بسته ز بهر چییم
نبدمان بکار سیاوش گناه
ببرد اهرمن شاه را دل ز راه
که توران ز ایران همه پر غمست
زن و کودک خرد در ماتمست
نه بر آرزو کینه خواه آمدیم
ز بهر بر و بوم و گاه آمدیم
ازین جنگ ما را بد آمد بسر
پسر بىپدر شد پدر بىپسر
بجان گر دهد شاهمان زینهار
ببندیم پیشش میان بنده وار
بدین لشکر اندر بسى مهترست
کجا بندگى شاه را در خورست
گنهکار اوییم و او پادشاست
ازو هرچ آید بما بر رواست
سران سر بسر نزد شاه آوریم
بسى پوزش اندر گناه آوریم
گر از ما بدلش اندرون کین بود
بریدن سر دشمن آیین بود
ور ایدونک بخشایش آرد رواست
همان کرد باید که او را هواست
چو بشنید گفتار ایشان بدرد
ببخشودشان شاه آزاد مرد
بفرمود تا پیش او آمدند
بران آرزو چاره جو آمدند
همه بر نهادند سر بر زمین
پر از خون دل و دیده پر آب کین
سپهبد سوى آسمان کرد سر
که اى دادگر داور چارهگر
همان لشکرست این که سر پر ز کین
همى خاک جستند ز ایران زمین
چنین کردشان ایزد دادگر
نه راى و نه دانش نه پاى و نه پر
بدو دست یازم که او یار بس
ز گیتى نخواهیم فریادرس
بدین داستان زد یکى نیک راى
که از کین بزین اندر آورد پاى
که این باره رخشنده تخت منست
کنون کار بیدار بخت منست
بدین کینه گر تخت و تاج آوریم
و گر رسم تابوت ساج آوریم
و گر نه بچنگ پلنگ اندرم
خور کرگسانست مغز سرم
کنون بر شما گشت کردار بد
شناسد هر آن کس که دارد خرد
نیم من بخون شما شسته چنگ
که گیرم چنین کار دشوار تنگ
همه یک سره در پناه منید
و گر چند بد خواه گاه منید
هر آن کس که خواند نباشد رواست
بدین گفته افزایش آمد نه کاست
هر آن کس که خواهد سوى شاه خویش
گذارد نگیرم برو راه پیش
ز کمّى و بیشىّ و از رنج و آز
بنیروى یزدان شدم بىنیاز
چو ترکان شنیدند گفتار شاه
ز سر برگرفتند یک سر کلاه
بپیروزى شاه خستو شدند
پلنگان جنگى چو آهو شدند
بفرمود شاه جهان تا سلیح
بیارند تیغ و سنان و رمیح
ز برگستوانور رومى کلاه
یکى توده کردند نزدیک شاه
بگرد اندرش سرخ و زرد و بنفش
زدند آن سر افراز ترکان درفش
بخوردند سوگندهاى گران
که تا زندهایم از کران تا کران
همه شاه را چاکر و بندهایم
همه دل بمهر وى آگندهایم
چو این کرده بودند بیدار شاه
ببخشید یک سر همه بر سپاه
ز همشان پس آنگه پراگنده کرد
همه بومش از مردم آگنده کرد