رزم ايرانيان و تورانيان
سرزنش کردن رستم با پیران
همى گشت شنگل میان دو صف
یکى تیغ هندى گرفته بکف
یکى چتر هندى بسر بر بپاى
بسى مردم از دنبر و مرغ و ماى
پس پشت و دست چپ و دست راست
بجنگ اندر آورده زان سو که خواست
چو پیران چنان دید دل شاد کرد
ز رزم تهمتن دل آزاد کرد
بهومان چنین گفت کامروز کار
بکام دل ما کند روزگار
بدین ساز و چندین سوار دلیر
سر افراز هر یک بکردار شیر
تو امروز پیش صف اندر مپاى
یک امروز و فردا مکن رزم راى
پس پشت خاقان چینى بایست
که داند ترا با سوارى دویست
همى گشت شنگل میان دو صف
یکى تیغ هندى گرفته بکف
یکى چتر هندى بسر بر بپاى
بسى مردم از دنبر و مرغ و ماى
پس پشت و دست چپ و دست راست
بجنگ اندر آورده زان سو که خواست
چو پیران چنان دید دل شاد کرد
ز رزم تهمتن دل آزاد کرد
بهومان چنین گفت کامروز کار
بکام دل ما کند روزگار
بدین ساز و چندین سوار دلیر
سر افراز هر یک بکردار شیر
تو امروز پیش صف اندر مپاى
یک امروز و فردا مکن رزم راى
پس پشت خاقان چینى بایست
که داند ترا با سوارى دویست
که گر زابلى با درفش سیاه
ببیند ترا کار گردد تباه
ببینیم تا چون بود کار ما
چه بازى کند بخت بیدار ما
و زان جایگه شد بدان انجمن
بجایى که بد سایه پیل تن
فرود آمد و آفرین کرد چند
که زور از تو گیرد سپهر بلند
مبادا که روز تو گیرد نشیب
مبادا که آید برویت نهیب
دل شاه ایران بتو شاد باد
همه کار تو سربسر داد باد
برفتم ز نزد تو اى پهلوان
پیامت بدادم بپیر و جوان
بگفتم هنرهاى تو هرچ بود
بگیتى ترا خود که یارد ستود
هم از آشتى راندم هم ز جنگ
سخن گفتم از هر درى بىدرنگ
بفرجام گفتند کین چون کنیم
که از راى او کینه بیرون کنیم
توان داد گنج و زر و خواسته
ز ما هر چه او خواهد آراسته
نشاید گنهکار دادن بدوى
براندیش و این رازها باز جوى
گنهکار جز خویش افراسیاب
که دانى سخن را مزن در شتاب
ز ما هرک خواهد همه مهترند
بزرگند و با تخت و با افسرند
سپاهى بیامد بدین سان ز چین
ز سقلاب و ختلان و توران زمین
کجا آشتى خواهد افراسیاب
که چندین سپاه آمد از خشک و آب
بپاسخ نکوهش بسى یافتم
بدین سان سوى پهلوان تافتم
وزیشان سپاهى چو دریاى آب
گرفتند بر جنگ جستن شتاب
نبرد تو خواهد همى شاه هند
بتیر و کمان و بهندى پرند
مرا این درستست کز پیل تن
بفرجام گریان شوند انجمن
چو بشنید رستم بر آشفت سخت
بپیران چنین گفت کاى شور بخت
تو با این چنین بند و چندین فریب
کجا پاى دارى بروز نهیب
مرا از دروغ تو شاه جهان
بسى یاد کرد آشکار و نهان
و زان پس کجا پیر گودرز گفت
همه بند و نیرنگت اندر نهفت
بدیدم کنون دانش و راى تو
دروغست یک سر سراپاى تو
بغلتى همى خیره در خون خویش
بدست این وزین بتّر آیدت پیش
چنین زندگانى نیارد بها
که باشد سر اندر دم اژدها
مگر گفتم آن خاک بیداد و شوم
گذارى بیایى بآباد بوم
ببینى مگر شاه با داد و مهر
جوان و نوازنده و خوب چهر
بدارد ترا چون پدر بىگمان
برآرد سرت برتر از آسمان
ترا پوشش از خود و چرم پلنگ
همى خوشتر آید ز دیباى رنگ
ندارد کسى با تو این داورى
ز تخم پراکندِ خود بر خورى
بدو گفت پیران که اى نیکبخت
برومند و شاداب و زیبا درخت
سخنها که داند جز از تو چنین
که از مهتران بر تو باد آفرین
مرا جان و دل زیر فرمان تست
همیشه روانم گروگان تست
یک امشب زنم راى با خویشتن
بگویم سخن نیز با انجمن
و زان جا بیامد بقلب سپاه
زبان پر دروغ و روان کینهخواه