رزم ايرانيان و تورانيان

شکسته شدن ایرانیان به جنگ ترکان‏

چو آمد سر ماه هنگام جنگ

ز پیمان بگشتند و از نام و ننگ‏

خروشى بر آمد ز هر دو سپاه

برفتند یک سر سوى رزمگاه‏

ز بس ناله بوق و هندى دراى

همى آسمان اندر آمد ز جاى‏

هم از یال اسپان و دست و عنان

ز گوپال و تیغ و کمان و سنان‏

تو گفتى جهان دام نر اژدهاست

و گر آسمان بر زمین گشت راست‏

نبد پشه را روزگار گذر

ز بس گرز و تیغ و سنان و سپر

سوى میمنه گیو گودرز بود

رد و موبد و مهتر مرز بود

چو آمد سر ماه هنگام جنگ

ز پیمان بگشتند و از نام و ننگ‏

خروشى بر آمد ز هر دو سپاه

برفتند یک سر سوى رزمگاه‏

ز بس ناله بوق و هندى دراى

همى آسمان اندر آمد ز جاى‏

هم از یال اسپان و دست و عنان

ز گوپال و تیغ و کمان و سنان‏

تو گفتى جهان دام نر اژدهاست

و گر آسمان بر زمین گشت راست‏

نبد پشه را روزگار گذر

ز بس گرز و تیغ و سنان و سپر

سوى میمنه گیو گودرز بود

رد و موبد و مهتر مرز بود

سوى میسره اشکش تیز چنگ

که دریاى خون راند هنگام جنگ‏

یلان با فریبرز کاوس شاه

درفش از پس پشت در قلبگاه‏

فریبرز با لشکر خویش گفت

که ما را هنرها شد اندر نهفت‏

یک امروز چون شیر جنگ آوریم

جهان بر بد اندیش تنگ آوریم‏

کزین ننگ تا جاودان بر سپاه

بخندد همى گرز و رومى کلاه‏

یکى تیر باران بکردند سخت

چو باد خزانى که ریزد درخت‏

تو گفتى هوا پرّ کرگس شدست

زمین از پى پیل پا مس شدست‏

نبد بر هوا مرغ را جایگاه

ز تیر و ز گرز و ز گرد سپاه‏

درفشیدن تیغ الماس‏گون

بکردار آتش بگرد اندرون‏

تو گفتى زمین روى زنگى شدست

ستاره دل پیل جنگى شدست‏

ز بس نیزه و گرز و شمشیر تیز

بر آمد همى از جهان رستخیز

ز قلب سپه گیو شد پیش صف

خروشان و بر لب بر آورده کف‏

ابا نامداران گودرزیان

کزیشان بدى راه سود و زیان‏

بتیغ و بنیزه بر آویختند

همى ز آهن آتش فرو ریختند

چو شد رزم گودرز و پیران درشت

چو نهصد تن از تخم پیران بکشت‏

چو دیدند لهّاک و فرشید ورد

کزان لشکر گشن برخاست گرد

یکى حمله بردند بر سوى گیو

بران گرز داران و شیران نیو

ببارید تیر از کمان سران

بران نامداران جوشن روان‏

چنان شد که کس روى کشور ندید

ز بس کشتگان شد زمین ناپدید

یکى پشت بر دیگرى برنگاشت

نه بگذاشت آن جایگه را که داشت‏

چنین گفت هومان بفرشید ورد

که با قلبگه جست باید نبرد

فریبرز باید کزان قلبگاه

گریزان بیاید ز پشت سپاه‏

پس آسان بود جنگ با میمنه

بچنگ آید آن رزمگاه و بنه‏

برفتند پس تا بقلب سپاه

بجنگ فریبرز کاوس شاه‏

ز هومان گریزان بشد پهلوان

شکست اندر آمد برزم گوان‏

بدادند گردنکشان جاى خویش

نبودند گستاخ با راى خویش‏

یکایک بدشمن سپردند جاى

ز گردان ایران نبد کس بپاى‏

بماندند بر جاى کوس و درفش

ز پیکارشان دیده‏ها شد بنفش‏

دلیران بدشمن نمودند پشت

ازان کارزار انده آمد بمشت‏

نگون گشته کوس و درفش و سنان

نبود ایچ پیدا رکیب از عنان‏

چو دشمن ز هر سو بانبوه شد

فریبرز بر دامن کوه شد

برفتند ز ایرانیان هرک زیست

بران زندگانى بباید گریست‏

همى بود بر جاى گودرز و گیو

ز لشکر بسى نامبردار نیو

چو گودرز کشواد بر قلبگاه

درفش فریبرز کاوس شاه‏

ندید و یلان سپه را ندید

بکردار آتش دلش بر دمید

عنان کرد پیچان براه گریز

بر آمد ز گودرزیان رستخیز

بدو گفت گیو اى سپهدار پیر

بسى دیده گرز و گوپال و تیر

اگر تو ز پیران بخواهى گریخت

بباید بسر بر مرا خاک ریخت‏

نماند کسى زنده اندر جهان

دلیران و کار آزموده مهان‏

ز مردن مرا و ترا چاره نیست

درنگى تر از مرگ پتیاره نیست‏

چو پیش آمد این روزگار درشت

ترا روى بینند بهتر که پشت‏

بپیچیم زین جایگه سوى جنگ

نیاریم بر خاک کشواد ننگ‏

ز دانا تو نشنیدى آن داستان

که بر گوید از گفته باستان‏

که گر دو برادر نهد پشت پشت

تن کوه را سنگ ماند بمشت‏

تو باشى و هفتاد جنگى پسر

ز دوده ستوده بسى نامور

بخنجر دل دشمنان بشکنیم

و گر کوه باشد ز بن بر کنیم‏

چو گودرز بشنید گفتار گیو

بدید آن سر و ترگ بیدار نیو

پشیمان شد از دانش و راى خویش

بیفشارد بر جایگه پاى خویش‏

گرازه برون آمد و گستهم

ابا برته و زنگه یل بهم‏

بخوردند سوگندهاى گران

که پیمان شکستن نبود اندران‏

کزین رزمگه بر نتابیم روى

گر از گرز خون اندر آید بجوى‏

و زان جایگه ران بیفشاردند

برزم اندرون گرز بگذاردند

ز هر سو سپه بى‏کران کشته شد

زمانه همى بر بدى گشته شد

به بیژن چنین گفت گودرز پیر

کز ایدر برو زود بر سان تیر

بسوى فریبرز بر کش عنان

بپیش من آر اختر کاویان‏

مگر خود فریبرز با آن درفش

بیاید کند روى دشمن بنفش‏

چو بشنید بیژن برانگیخت اسپ

بیامد بکردار آذر گشسپ‏

بنزد فریبرز و با او بگفت

که ایدر چه دارى سپه در نهفت‏

عنان را چو گردان یکى بر گراى

برین کوه سر بر فزون زین مپاى‏

اگر تو نیایى مرا ده درفش

سواران و این تیغهاى بنفش‏

چو بیژن سخن با فریبرز گفت

نکرد او خرد با دل خویش جفت‏

یکى بانگ برزد ببیژن که رو

که در کار تندى و در جنگ نو

مرا شاه داد این درفش و سپاه

همین پهلوانى و تخت و کلاه‏

درفش از در بیژن گیو نیست

نه اندر جهان سربسر نیو نیست‏

یکى تیغ بگرفت بیژن بنفش

بزد ناگهان بر میان درفش‏

بدو نیمه کرد اختر کاویان

یکى نیمه بر داشت گرد از میان‏

بیامد که آرد بنزد سپاه

چو ترکان بدیدند اختر براه‏

یکى شیر دل لشکرى جنگجوى

همه سوى بیژن نهادند روى‏

کشیدند گوپال و تیغ بنفش

به پیکار آن کاویانى درفش‏

چنین گفت هومان که آن اخترست

که نیروى ایران بدو اندرست‏

درفش بنفش ار بچنگ آوریم

جهان جمله بر شاه تنگ آوریم‏

کمان را بزه کرد بیژن چو گرد

بریشان یکى تیر باران بکرد

سپه یک سر از تیر او دور شد

همى گرگ درّنده را سور شد

بگفتند با گیو و با گستهم

سواران که بودند با او بهم‏

که مان رفت باید بتوران سپاه

ربودن از یشان همى تاج و گاه‏

ز گردان ایران دلاور سران

برفتند بسیار نیزه وران‏

بکشتند زیشان فراوان سوار

بیامد ز ره بیژن نامدار

سپاه اندر آمد بگرد درفش

هوا شد ز گرد سواران بنفش‏

دگر باره از جاى برخاستند

بران دشت رزمى نو آراستند

به پیش سپه کشته شد ریونیز

که کاوس را بد چو جان عزیز

یکى تاجور شاه کهتر پسر

نیاز فریبرز و جان پدر

سر و تاج او اندر آمد بخاک

بسى نامور جامه کردند چاک‏

ازان پس خروشى بر آورد گیو

که اى نامداران و گردان نیو

چنویى نبود اندرین رزمگاه

جوان و سرافراز و فرزند شاه‏

نبیره جهاندار کاوس پیر

سه تن کشته شد زار بر خیره خیر

فرود سیاوش چون ریونیز

بگیتى فزون زین شگفتى چه چیز

اگر تاج آن نارسیده جوان

بدشمن رسد شرم دارد روان‏

اگر من بجنبم ازین رزمگاه

شکست اندر آید بایران سپاه‏

نباید که آن افسر شهریار

بترکان رسد در صف کارزار

فزاید برین ننگها ننگ نیز

ازین افسر و کشتن ریونیز

چنان بد که بشنید آواز گیو

سپهبد سر افراز پیران نیو

بر آمد بنوّى یکى کارزار

ز لشکر بران افسر نامدار

فراوان ز هر سو سپه کشته شد

سر بخت گردنکشان گشته شد

بر آویخت چون شیر بهرام گرد

بنیزه بریشان یکى حمله برد

بنوک سنان تاج را بر گرفت

دو لشکر بدو مانده اندر شگفت‏

همى بود زان گونه تا تیره گشت

همى دیده از تیرگى خیره گشت‏

چنین هر زمانى بر آشوفتند

همى بر سر یکدگر کوفتند

ز گودرزیان هشت تن زنده بود

بران رزمگه دیگر افگنده بود

هم از تخمه گیو چون بیست و پنج

که بودند زیباى دیهیم و گنج‏

هم از تخم کاوس هفتاد مرد

سواران و شیران روز نبرد

جز از ریونیز آن سر تاج دار

سزد گر نیاید کسى در شمار

چو سیصد تن از تخم افراسیاب

کجا بختشان اندر آمد بخواب‏

ز خویشان پیران چو نهصد سوار

کم آمد برین روز در کارزار

همان دست پیران بد و روز اوى

ازان اختر گیتى افروز اوى‏

نبد روز پیکار ایرانیان

ازان جنگ جستن سر آمد زمان‏

از آوردگه روى برگاشتند

همى خستگان خوار بگذاشتند

بدانگه کجا بخت برگشته بود

دمان باره گستهم کشته بود

پیاده همى رفت نیزه بدست

ابا جوشن و خود برسان مست‏

چو بیژن بگستهم نزدیک شد

شب آمد همى روز تاریک شد

بدو گفت هین بر نشین از پسم

گرامى‏تر از تو نباشد کسم‏

نشستند هر دو بران بارگى

چو خورشید شد تیره یکبارگى‏

همه سوى آن دامن کوهسار

گریزان برفتند برگشته کار

سواران ترکان همه شاد دل

ز رنج و ز غم گشته آزاد دل‏

بلشکرگه خویش باز آمدند

گرازنده و بزم ساز آمدند

ز گردان ایران بر آمد خروش

همى کر شد از ناله کوس گوش‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن