رزم ايرانيان و تورانيان

نامه نوشتن پیران به گودرز و آشتى خواستن

بپیران رسید آگهى زین سخن

که سالار ایران چه افگند بن‏

ازان آگهى شد دلش پر نهیب

سوى چاره برگشت و بند و فریب‏

ز دستور فرخنده راى آنگهى

بجست اندر آن کینه جستن رهى‏

یکى نامه فرمود پس تا دبیر

نویسد سوى پهلوان دلپذیر

سر نامه کرد آفرین بزرگ

بیزدان پناهش ز دیو سترگ‏

دگر گفت کز کردگار جهان

بخواهم همى آشکار و نهان‏

مگر کز میان دو رویه سپاه

جهاندار بردارد این کینه گاه‏

اگر تو که گودرزى آن خواستى

که گیتى بکینه بیاراستى‏

بپیران رسید آگهى زین سخن

که سالار ایران چه افگند بن‏

ازان آگهى شد دلش پر نهیب

سوى چاره برگشت و بند و فریب‏

ز دستور فرخنده راى آنگهى

بجست اندر آن کینه جستن رهى‏

یکى نامه فرمود پس تا دبیر

نویسد سوى پهلوان دلپذیر

سر نامه کرد آفرین بزرگ

بیزدان پناهش ز دیو سترگ‏

دگر گفت کز کردگار جهان

بخواهم همى آشکار و نهان‏

مگر کز میان دو رویه سپاه

جهاندار بردارد این کینه گاه‏

اگر تو که گودرزى آن خواستى

که گیتى بکینه بیاراستى‏

برآمد ازین کینه‏گه کام تو

چه گویى چه باشد سرانجام تو

نگه کن که چندان دلیران من

ز خویشان نزدیک و شیران من‏

تن بى‏سرانشان فگندى بخاک

ز یزدان ندارى همى شرم و باک‏

ز مهر و خرد روى برتافتى

کنون آنچ جستى همه یافتى‏

گه آمد که گردى ازین کینه سیر

بخون ریختن چند باشى دلیر

نگه کن کز ایران و توران سوار

چه مایه تبه شد بدین کارزار

بکین جستن مرده ناپدید

سر زندگان چند باید برید

گه آمد که بخشایش آید ترا

ز کین جستن آسایش آید ترا

اگر بازیابى شده روزگار

بگیتى درون تخم کینه مکار

روانت مرنجان و مگذار تن

ز خون ریختن بازکش خویشتن‏

پس از مرگ نفرین بود بر کسى

کزو نام زشتى بماند بسى‏

نباید که زشتى بماندت نام

و گر تو بدان سر شوى شاد کام‏

هر آنگه که موى سیه شد سپید

ببودن نماند فراوان امید

بترسم که گر بار دیگر سپاه

بجنگ اندر آید بدین رزمگاه‏

نبینى ز هر دو سپه کس بپاى

برفته روان تن بمانده بجاى‏

ازان پس که داند که پیروز کیست

نگون بخت گر گیتى افروز کیست‏

ور ایدونک پیکار و خون ریختن

بدین رزمگه با من آویختن‏

کزین سان همى جنگ شیران کنى

همى از پى شهر ایران کنى‏

بگو تا من اکنون هم اندر شتاب

نوندى فرستم بافراسیاب‏

بدان تا بفرمایدم تا زمین

ببخشیم و پس درنوردیم کین‏

چنانچون بگاه منوچهر شاه

ببخشش همى داشت گیتى نگاه‏

هران شهر کز مرز ایران نهى

بگو تا کنیم آن ز ترکان تهى‏

و ز آباد و ویران و هر بوم و بر

که فرمود کى‏خسرو دادگر

از ایران بکوه اندر آید نخست

در غرچگان از بر بوم بُست

دگر طالقان شهر تا فاریاب

همیدون در بلخ تا اندرآب‏

دگر پنجهیر و در بامیان

سر مرز ایران و جاى کیان‏

دگر گوزگانان فرخنده جاى

نهادست نامش جهان کدخداى‏

دگر مولیان تا در بدخشان

همینست ازین پادشاهى نشان‏

فروتر دگر دشت آموى و زم

که با شهر ختلان براید برم‏

چه شگنان و ز ترمذ ویسه گرد

بخارا و شهرى که هستش بگرد

همیدون برو تا در سغد نیز

نجوید کس آن پادشاهى بنیز

و زان سو که شد رستم گردسوز

سپارم بدو کشور نیمروز

ز کوه و ز هامون بخوانم سپاه

سوى باختر برگشاییم راه‏

بپردازم این تا در هندوان

نداریم تاریک ازین پس روان‏

ز کشمیر و ز کابل و قندهار

شما را بود آن همه زین شمار

و زان سو که لهراسب شد جنگجوى

الا نان و غر در سپارم بدوى‏

ازین مرز پیوسته تا کوه قاف

بخسرو سپاریم بى‏جنگ و لاف‏

و زان سو که اشکش بشد همچنین

بپردازم اکنون سراسر زمین‏

و زان پس که این کرده باشم همه

ز هر سو بر خویش خوانم رمه‏

بسوگند پیمان کنم پیش تو

کزین پس نباشم بداندیش تو

بدانى که ما راستى خواستیم

بمهر و وفا دل بیاراستیم‏

سوى شاه ترکان فرستم خبر

که ما را ز کینه بپیچید سر

همیدون تو نزدیک خسرو بمهر

یکى نامه بنویس و بنماى چهر

چنین از ره مهر و پیکار من

ز خون ریختن با تو گفتار من‏

چو پیمان همه کرده باشیم راست

ز من خواسته هرچ خسرو بخواست‏

فرستم همه سر بسر نزد شاه

در کین ببندد مگر بر سپاه‏

ازان پس که این کرده باشیم نیز

گروگان فرستاده و داده چیز

بپیوندم این مهر و آیین و دین

بدوزم بدست وفا چشم کین‏

که بشکست هنگام شاه بزرگ

ز بد گوهر تور و سلم سترگ‏

فریدون که از درد سرگشته شد

کجا ایرج نامور کشته شد

ز من هرچ باید بنیکى بخواه

ازان پس برین نامه کن نزد شاه‏

نباید کزین خوب گفتار من

بسستى گمانى برند انجمن‏

که من جز بمهر این نگویم همى

سرانجام نیکى بجویم همى‏

مرا گنج و مردان از آن تو بیش

بمردانگى نام از آن تو پیش‏

و لیکن بدین کینه انگیختن

ببیداد هر جاى خون ریختن‏

بسوزد همى بر سپه بر دلم

بکوشم که کین از میان بگسلم‏

سه دیگر که از کردگار جهان

بترسم همى آشکار و نهان‏

که نپسندد از ما بدى دادگر

گزافه نبردارد این شور و شر

اگر سر بپیچى ز گفتار من

نجویى همه ژرف کردار من‏

گنهکار دانى مرا بى‏گناه

نخواهى بگفتار کردن نگاه‏

کجا داد و بیداد نزدت یکیست

جز از کینه گستردنت راى نیست‏

گزین کن ز گردان ایران سران

کسى کو گراید بگرز گران‏

همیدون من از لشکر خویش مرد

گزینم چو باید ز بهر نبرد

همه یک بدیگر فراز آوریم

سران را ز سر سوى گاز آوریم‏

همیدون من و تو بآوردگاه

بگردیم یک با دگر کینه خواه‏

مگر بى‏گناهان ز خون ریختن

بآسایش آیند ز آویختن‏

کسى کش گنهکار دارى همى

وزو بر دل آزار دارى همى‏

بپیش تو آرم بروز نبرد

ببایدت پیمان یکى نیز کرد

که بر ما تو گر دست یابى بخون

شود بخت گردان ترکان نگون‏

نیازارى از بن سپاه مرا

نسوزى برو بوم و گاه مرا

گذرشان دهى تا بتوران شوند

کمین را نسازى بریشان کمند

و گر من شوم بر تو پیروزگر

دهد مر مرا اختر نیک بر

نسازم بایرانیان بر کمین

نگیریم خشم و نجوییم کین‏

سوى شهر ایران دهم راهشان

گذارم یکایک سوى شاهشان‏

از یشان نگردد یکى کاسته

شوند ایمن از جان و ز خواسته‏

ور ایدونک زینسان نجویى نبرد

دگرگونه خواهى همى کار کرد

بانبوه جویى همى کارزار

سپه را سراسر بجنگ اندر آر

هران خون که آید بکین ریخته

تو باشى بدان گیتى آویخته‏

ببست از بر نامه بر بند را

بخواند آن گرانمایه فرزند را

پسر بد مر او را سر انجمن

یکى نام رویین و رویینه تن‏

بدو گفت نزدیک گودرز شو

سخن گوى هشیار و پاسخ شنو

چو رویین برفت از در نامور

فرستاده با ده سوار دگر

بیامد خردمند روشن روان

دمان تا سراپرده پهلوان‏

چو رویین پیران بدرگه رسید

سوى پهلوان سپه کس دوید

فرستاده را خواند پس پهلوان

دمان از پس پرده آمد جوان‏

بیامد چو گودرز را دید دست

بکش کرد و سر پیش بنهاد پست‏

سپهدار برجست و او را چو دود

بآغوش تنگ اندر آورد زود

ز پیران بپرسید و ز لشکرش

ز گردان و ز شاه و ز کشورش‏

خردمند رویین پس آن نامه پیش

بیاورد و بگزارد پیغام خویش‏

دبیر آمد و نامه بر خواند زود

بگودرز گفت آنچ در نامه بود

چو نامه بگودرز بر خواندند

همه نامداران فرو ماندند

ز بس چرب گفتار و ز پند خوب

نمودن بدو راه و پیوند خوب‏

خردمند پیران که در نامه یاد

چه آورد و ز پند نیکو چه داد

برویین چنین گفت پس پهلوان

که اى پور سالار و فرخ جوان‏

تو مهمان ما بود باید نخست

پس این پاسخ نامه بایدت جست‏

سرا پرده نو بپرداختند

نشستنگه خسروى ساختند

بدیباى رومى بیاراستند

خورشها و رامشگران خواستند

پر اندیشه گشته دل پهلوان

نبشته ابا راى زن موبدان‏

همى پاسخ نامه آراستند

سخن هرچ نیکوتر آن خواستند

بیک هفته گودرز با رود و مى

همى نامه را پاسخ افگند پى‏

ز بالا چو خورشید گیتى فروز

بگشتى سپهبد گه نیم روز

مى و رود و مجلس بیاراستى

فرستاده را پیش خود خواستى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن