رزم ايرانيان و تورانيان

شبیخون کردن ایرانیان

رسید این سگالش بگودرز و طوس

سر سرکشان خیره گشت از فسوس‏

چنین گفت با طوس گودرز پیر

که ما را کنون جنگ شد ناگزیر

سه روز ار بود خوردنى بیش نیست

ز یک سو گشاده رهى پیش نیست‏

نه خورد و نه چیز و نه بار و بنه

چنین چند باشد سپه گرسنه‏

کنون چون شود روى خورشید زرد

پدید آید ان چادر لاژورد

بباید گزیدن سواران مرد

ز بالا شدن سوى دشت نبرد

رسید این سگالش بگودرز و طوس

سر سرکشان خیره گشت از فسوس‏

چنین گفت با طوس گودرز پیر

که ما را کنون جنگ شد ناگزیر

سه روز ار بود خوردنى بیش نیست

ز یک سو گشاده رهى پیش نیست‏

نه خورد و نه چیز و نه بار و بنه

چنین چند باشد سپه گرسنه‏

کنون چون شود روى خورشید زرد

پدید آید ان چادر لاژورد

بباید گزیدن سواران مرد

ز بالا شدن سوى دشت نبرد

بسان شبیخون یکى رزم سخت

بسازیم تا چون بود یار بخت‏

اگر یک بیک تن بکشتن دهیم

و گر تاج گردنکشان بر نهیم‏

چنین است فرجام آوردگاه

یکى خاک یابد یکى تاج و گاه‏

ز گودرز بشنید طوس این سخن

سرش گشت پر درد و کین کهن‏

ز یک سوى لشکر ببیژن سپرد

دگر سو بشیدوش و خرّاد گرد

درفش خجسته بگستهم داد

بسى پند و اندرزها کرد یاد

خود و گیو و گودرز و چندى سران

نهادند بر یال گرز گران‏

بسوى سپهدار پیران شدند

چو آتش بقلب سپه بر زدند

چو دریاى خون شد همه رزمگاه

خروشى بر آمد بلند از سپاه‏

درفش سپهبد بدو نیم شد

دل رزمجویان پر از بیم شد

چو بشنید هومان خروش سپاه

نشست از بر تازى اسپى سیاه‏

بیامد ز لشکر بسى کشته دید

بسى بیهش از رزم برگشته دید

فرو ریخت از دیده خون بر برش

یکى بانگ زد تند بر لشکرش‏

چنین گفت کایدر طلایه نبود

شما را ز کین ایچ مایه نبود

بهر یک از یشان ز ما سیصدست

بآوردگه خواب و خفتن بدست‏

هلا تیغ و گوپالها بر کشید

سپرهاى چینى بسر در کشید

ز هر سو بریشان بگیرید راه

کنون کز بره برکشد تیغ ماه‏

رهایى نباید که یابند هیچ

بدین سان چه باید درنگ و بسیچ‏

بر آمد خروشیدن کرّ ناى

بهر سو برفتند گردان ز جاى‏

گرفتندشان یک سر اندر میان

سواران ایران چو شیر ژیان‏

چنان آتش افروخت از ترگ و تیغ

که گفتى همى گرز بارد ز میغ‏

شب تار و شمشیر و گرد سپاه

ستاره نه پیدا نه تابنده ماه‏

ز جوشن تو گفتى ببار اندرند

ز تارى بدریاى قار اندرند

بلشکر چنین گفت هومان که بس

ازین مهتران مفگنید ایچ کس‏

همه پیش من دستگیر آورید

نباید که خسته بتیر آورید

چنین گفت لشکر ببانگ بلند

که اکنون ببیچارگى دست بند

دهید ار بگرز و بژوپین دهید

سران را ز خون تاج بر سر نهید

چنین گفت با گیو و رهّام طوس

که شد جان ما بى‏گمان بر فسوس‏

مگر کردگار سپهر بلند

رهاند تن و جان ما زین گزند

اگر نه بچنگ عقاب اندریم

و گر زیر دریاى آب اندریم‏

یکى حمله بردند هر سه بهم

چو بر خیزد از جاى شیر دژم‏

ندیدند کس یال اسپ و عنان

ز تنگى بچشم اندر آمد سنان‏

چنین گفت هومان بآواز تیز

که نه جاى جنگست و راه گریز

برانگیخت از جایتان بخت بد

که تا بر تن بدکنش بد رسد

سه جنگ آور و خوار مایه سپاه

بماندند یک سر بدین رزمگاه‏

فراوان ز رستم گرفتند یاد

کجا داد در جنگ هر جاى داد

ز شیدوش و ز بیژن و گستهم

بسى یاد کردند بر بیش و کم‏

که بارى کسى را ز ایران سپاه

بدى یارمان اندرین رزمگاه‏

نه ایدر بپیکار و جنگ آمدیم

که خیره بکام نهنگ آمدیم‏

دریغ آن در و گاه شاه جهان

که گیرند ما را کنون ناگهان‏

تهمتن بزاولستانست و زال

شود کار ایران کنون تال و مال‏

همى آمد آواى گوپال و کوس

بلشکر همى دیر شد گیو و طوس‏

چنین گفت شیدوش و گستهم شیر

که شد کار پیکار سالار دیر

ببیژن گرازه همى گفت باز

که شد کار سالار لشکر دراز

هوا قیرگون و زمین آبنوس

همى آمد از دشت آواى کوس‏

برفتند گردان بر آواى اوى

ز خون بود بر دشت هر جاى جوى‏

ز گردان نیو و ز نیروى چنگ

تو گفتى بر آمد ز دریا نهنگ‏

بدانست هومان که آمد سوار

همه گرز ور بود و شمشیر دار

چو دانست کامد ورا یار طوس

همى بر خروشید برسان کوس‏

سبک شد عنان و گران شد رکیب

بلندى که دانست باز از نشیب‏

یکى رزم کردند تا چاک روز

چو پیدا شد از چرخ گیتى فروز

سپه بازگشتند یک سر ز جنگ

کشیدند لشکر سوى کوه تنگ‏

بگردان چنین گفت سالار طوس

که از گردش مهر تا زخم کوس‏

سوارى چنین کز شما دیده‏ام

ز کنداوران هیچ نشنیده‏ام‏

یکى نامه باید که زى شه کنیم

ز کارش همه جمله آگه کنیم‏

چو نامه بنزدیک خسرو رسد

بدلش اندرون آتشى نو رسد

بیارى بیاید گو پیل تن

ز شیران یکى نامدار انجمن‏

بپیروزى از رزم گردیم باز

بدیدار کى‏خسرو آید نیاز

سخن هرچ رفت آشکار و نهان

بگویم بپیروز شاه جهان‏

بخوبى و خشنودى شهریار

بباشد بکام شما روزگار

چنانچون که گفتند برساختند

نوندى بنزدیک شه تاختند

دو لشکر بخیمه فرود آمدند

ز پیکار یکباره دم برزدند

طلایه برون آمد از هر دو روى

بدشت از دلیران پرخاش جوى‏

چو هومان رسید اندران رزمگاه

ز کشته ندید ایچ بر دشت راه‏

به پیران چنین گفت کامروز گرد

نه بر آرزو گشت گاه نبرد

چو آسوده گردند گردان ما

ستوده سواران و مردان ما

یکى رزم سازم که خورشید و ماه

ندیدست هرگز چنان رزمگاه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن