جنگ يازده رخ

رزم گودرز با پیران

چو از روز نه ساعت اندر گذشت

ز ترکان نبد کس بر آن پهن دشت‏

کسى را کجا پروراند بناز

بر آید برو روزگار دراز

شبیخون کند گاه شادى بروى

همى خوارى و سختى آرد بروى‏

ز باد اندر آرد دهدمان بدم

همى داد خوانیم و پیدا ستم‏

بتورانیان بر بد آن جنگ شوم

بآوردگه کردن آهنگ شوم‏

چنان شد که پیران ز توران سپاه

سوارى ندید اندر آوردگاه‏

روانها گسسته ز تنشان بتیغ

جهان را تو گفتى نیامد دریغ‏

سپهدار ایران و توران دژم

فراز آمدند اندران کین بهم‏

چو از روز نه ساعت اندر گذشت

ز ترکان نبد کس بر آن پهن دشت‏

کسى را کجا پروراند بناز

بر آید برو روزگار دراز

شبیخون کند گاه شادى بروى

همى خوارى و سختى آرد بروى‏

ز باد اندر آرد دهدمان بدم

همى داد خوانیم و پیدا ستم‏

بتورانیان بر بد آن جنگ شوم

بآوردگه کردن آهنگ شوم‏

چنان شد که پیران ز توران سپاه

سوارى ندید اندر آوردگاه‏

روانها گسسته ز تنشان بتیغ

جهان را تو گفتى نیامد دریغ‏

سپهدار ایران و توران دژم

فراز آمدند اندران کین بهم‏

همى بر نوشتند هر دو زمین

همه دل پر از درد و سر پر ز کین‏

بآوردگاه سواران ز گرد

فرو ماند خورشید روز نبرد

بتیغ و بخنجر بگرز و کمند

ز هر گونه بر نهادند بند

فراز آمد آن گردش ایزدى

از ایران بتوران رسید آن بدى‏

ابا خواست یزدانش چاره نماند

کرا کوشش و زور و باره نماند

نگه کرد پیران که هنگام چیست

بدانست کان گردش ایزدیست‏

و لیکن بمردى همى کرد کار

بکوشید با گردش روزگار

ازان پس کمان بر گرفتند و تیر

دو سالار لشکر دو هشیار پیر

یکى تیر باران گرفتند سخت

چو باد خزان برجهد بر درخت‏

نگه کرد گودرز تیر خدنگ

که آهن ندارد مر او را نه سنگ‏

ببرگستوان بر زد و بر درید

تگاور بلرزید و دم درکشید

بیفتاد و پیران در آمد بزیر

بغلتید زیرش سوار دلیر

بدانست کآمد زمانه فراز

و زان روز تیره نیابد جواز

ز نیرو بدو نیم شد دست راست

هم آنگه بغلتید و بر پاى خاست‏

ز گودرز ز بگریخت و شد سوى کوه

غمى شد ز درد دویدن ستوه‏

همى شد بران کوه‏سر بر دوان

کزو باز گردد مگر پهلوان‏

نگه کرد گودرز و بگریست زار

بترسید از گردش روزگار

بدانست کش نیست با کس وفا

میان بسته دارد ز بهر جفا

فغان کرد کاى نامور پهلوان

چه بودت که ایدون پیاده دوان‏

بکردار نخچیر در پیش من

کجات آن سپاه اى سر انجمن‏

نیامد ز لشکر ترا یار کس

وزیشان نبینمت فریادرس‏

کجات آن همه زور و مردانگى

سلیح و دل و گنج و فرزانگى‏

ستون گوان پشت افراسیاب

کنون شاه را تیره گشت آفتاب‏

زمانه ز تو زود برگاشت روى

بهنگام کینه تو چاره مجوى‏

چو کارت چنین گشت زنهار خواه

بدان تات زنده برم نزد شاه‏

ببخشاید از دل همى بر تو بر

که هستى جهان پهلوان سر بسر

بدو گفت پیران که این خود مباد

بفرجام بر من چنین بد مباد

ازین پس مرا زندگانى بود

بزنهار رفتن گمانى بود

خود اندر جهان مرگ را زاده‏ایم

بدین کار گردن ترا داده‏ایم‏

شنیدستم این داستان از مهان

که هر چند باشى بخرم جهان‏

سرانجام مرگست زو چاره نیست

بمن بر بدین جاى پیغاره نیست‏

همى گشت گودرز بر گرد کوه

نبودش بدو راه و آمد ستوه‏

پیاده ببود و سپر بر گرفت

چو نخچیربانان که اندر گرفت‏

گرفته سپر پیش و ژوپین بدست

ببالا نهاده سر از جاى پست‏

همى دید پیران مر او را ز دور

بجست از بر سنگ سالار تور

بینداخت خنجر بکردار تیر

بیامد ببازوى سالار پیر

چو گودرز شد خسته بر دست اوى

ز کینه بخشم اندر آورد روى‏

بینداخت ژوپین بپیران رسید

زره بر تنش سر بسر بر درید

ز پشت اندر آمد براه جگر

بغرید و آسیمه برگشت سر

برآمدش خون جگر بر دهان

روانش برآمد هم اندر زمان‏

چو شیر ژیان اندر آمد بسر

بنالید با داور دادگر

بران کوه خارا زمانى طپید

پس از کین و آوردگاه آرمید

زمانه بزهراب دادست چنگ

بدرّد دل شیر و چرم پلنگ‏

چنینست خود گردش روزگار

نگیرد همى پند آموزگار

چو گودرز برشد بران کوهسار

بدیدش بر آن گونه افگنده خوار

دریده دل و دست و بر خاک سر

شکسته سلیح و گسسته کمر

چنین گفت گودرز کاى نرّه شیر

سر پهلوانان و گرد دلیر

جهان چون من و چون تو بسیار دید

نخواهد همى با کسى آرمید

چو گودرز دیدش چنان مرده خوار

بخاک و بخون بر طپیده بزار

فرو برد چنگال و خون برگرفت

بخورد و بیالود روى اى شگفت‏

ز خون سیاوش خروشید زار

نیایش همى کرد بر کردگار

ز هفتاد خون گرامى پسر

بنالید با داور دادگر

سرش را همى خواست از تن برید

چنان بدکنش خویشتن را ندید

درفشى ببالینش بر پاى کرد

سرش را بدان سایه در جاى کرد

سوى لشکر خویش بنهاد روى

چکان خون ز بازوش چون آب جوى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن