دسته‌ها
جنگ دوازده رخ

آمدن هومان به جنگ بیژن

سپیده چو از کوه سر بر دمید

شد آن دامن تیره شب ناپدید

بپوشید هومان سلیح نبرد

سخن پیش پیران همه یاد کرد

که من بیژن گیو را خواستم

همه شب همى جنگش آراستم‏

یکى ترجمان را ز لشکر بخواند

بگلگون باد آورش برنشاند

که رو پیش بیژن بگویش که زود

بیایى دمان گر من آیم چو دود

فرستاده برگشت و با او بگفت

که با جان پاکت خرد باد جفت‏

سپهدار هومان بیامد چو گرد

بدان تا ز بیژن بجوید نبرد

چو بشنید بیژن بیامد دمان

بسیچیده جنگ با ترجمان‏

دسته‌ها
جنگ دوازده رخ

دادن گیو زره سیاوش را به بیژن

چو از پیش گودرز شد ناپدید

دل گیو ز اندوه او بر دمید

پشیمان شد از درد دل خون گریست

نگر تا غم و مهر فرزند چیست‏

یکى بآسمان بر فرازید سر

پر از خون دل از درد خسته جگر

بدادار گفت ار جهان داورى

یکى سوى این خسته دل بنگرى‏

نسوزى تو از جان بیژن دلم

که ز آب مژه تا دل اندر گلم‏

بمن باز بخشش تو اى کردگار

بگردان ز جانش بد روزگار

بیامد پر اندیشه دل پهلوان

پر از خون دل از بهر رفته جوان‏

دسته‌ها
جنگ دوازده رخ

آگاه شدن بیژن از کردار هومان

خبر شد ببیژن که هومان چو شیر

بپیش نیاى تو آمد دلیر

چو بشنید بیژن بر آشفت سخت

بخشم آمد آن شیر پنجه ز بخت‏

بفرمود تا برنهادند زین

بران پیل تن دیزه دور بین‏

بپوشید رومى زره جنگ را

یکى تنگ بر بست شبرنگ را

بپیش پدر شد پر از کیمیا

سخن گفت با او ز بهر نیا

چنین گفت مر گیو را کاى پدر

بگفتم ترا من همه در بدر

که گودرز را هوش کمتر شدست

بآیین نبینى که دیگر شدست‏

دلش پر نهیبست و پر خون جگر

ز تیمار و ز درد چندان پسر

دسته‌ها
جنگ دوازده رخ

رزم خواستن هومان از گودرز

و ز آنجا بدان خیرگى بازگشت

تو گفتى مگر شیر بد ساز گشت‏

کمر بسته کین آزادگان

بنزدیک گودرز کشوادگان‏

بیامد یکى بانگ برزد بلند

که اى بر منش مهتر دیو بند

شنیدم همه هرچ گفتى بشاه

و زان پس کشیدى سپه را براه‏

چنین بود با شاه پیمان تو

بپیران سالار فرمان تو

فرستاده کامد بتوران سپاه

گزین پور تو گیو لشکر پناه‏

ازان پس که سوگند خوردى بماه

بخورشید و ماه و بتخت و کلاه‏

که گر چشم من در گه کارزار

بپیران بر افتد برآرم دمار

دسته‌ها
جنگ دوازده رخ

رزم خواستن هومان از فریبرز

و ز آنجا بقلب سپه بر گذشت

دمان تا بدان روى لشکر گذشت‏

بنزد فریبرز با ترجمان

بیامد بکردار باد دمان‏

یکى بر خروشید کاى بد نشان

فرو برده گردن ز گردنکشان‏

سواران و پیلان و زرینه کفش

ترا بود با کاویانى درفش‏

بترکان سپردى بروز نبرد

یلانت بایران نخوانند مرد

چو سالار باشى شوى زیر دست

کمر بندگى را ببایدت بست‏

سیاوش رد را برادر توى

بگوهر ز سالار برتر توى‏

تو باشى سزاوار کین خواستن

بکینه ترا باید آراستن‏

دسته‌ها
جنگ دوازده رخ

رزم خواستن هومان از رهام‏

نشست از بر زین سپیده دمان

چو شیر ژیان با یکى ترجمان‏

بیامد بنزدیک ایران سپاه

پر از جنگ دل سر پر از کین شاه‏

چو پیران بدانست کو شد بجنگ

برو بر جهان گشت ز اندوه تنگ‏

بجوشیدش از درد هومان جگر

یکى داستان یاد کرد از پدر

که دانا بهر کار سازد درنگ

سر اندر نیارد بپیکار و ننگ‏

سبکسار تندى نماید نخست

بفرجام کار انده آرد درست‏

زبانى که اندر سرش مغز نیست

اگر در بارد همان نغز نیست‏

چو هومان بدین رزم تندى نمود

ندانم چه آرد بفرجام سود

دسته‌ها
جنگ دوازده رخ

دستور نبرد خواستن هومان از پیران

و زان لشکر ترک هومان دلیر

بپیش برادر بیامد چو شیر

که اى پهلوان رد افراسیاب

گرفت اندرین دشت ما را شتاب‏

بهفتم فراز آمد این روزگار

میان بسته در جنگ چندین سوار

از آهن میان سوده و دل ز کین

نهاده دو دیده بایران زمین‏

چه دارى بروى اندر آورده روى

چه اندیشه دارى بدل در بگوى‏

گرت راى جنگست جنگ آزماى

ورت راى برگشتن ایدر مپاى‏

که ننگست ازین بر تو اى پهلوان

بدین کار خندند پیر و جوان‏

دسته‌ها
جنگ دوازده رخ

رفتن بیژن به نزد گیو و رزم خواستن

دو لشکر بروى اندر آورد روى

همه نامداران پرخاش جوى‏

چنین ایستاده سه روز و سه شب

یکى را بگفتن نجنبید لب‏

همى گفت گودرز گر پشت خویش

سپارم بدیشان نهم پاى پیش‏

سپاه اندر آید پس پشت من

نماند جز از باد در مشت من‏

شب و روز بر پاى پیش سپاه

همى جست نیک اختر هور و ماه‏

که روزى که آن روز نیک اخترست

کدامست و جنبش کرا بهترست‏

کجا بر دمد باد روز نبرد

که چشم سواران بپوشد بگرد

بریشان بیابم مگر دستگاه

بکردار باد اندر آرم سپاه‏

دسته‌ها
جنگ دوازده رخ

رده بر کشیدن هر دو سپاه

چو گیو اندر آمد بپیش پدر

همى گفت پاسخ همه در بدر

بگودرز گفت اندر آور سپاه

بجایى که سازى همى رزمگاه‏

که او را همى آشتى راى نیست

بدلش اندرون داد را جاى نیست‏

ز هر گونه با او سخن راندم

همه هرچ گفتى برو خواندم‏

چو آمد پدیدار از یشان گناه

هیونى برافگند نزدیک شاه‏

که گودرز و گیو اندر آمد بجنگ

سپه باید ایدر مرا بى‏درنگ‏

سپاه آمد از نزد افراسیاب

چو ما بازگشتیم بگذاشت آب‏

کنون کینه را کوس بر پیل بست

همى جنگ ما را کند پیش دست‏

دسته‌ها
جنگ دوازده رخ

رفتن گیو به ویسه‏گرد به نزدیک پیران‏

ز پیش پدر گیو شد تا ببلخ

گرفته بیاد آن سخنهاى تلخ‏

فرود آمد و کس فرستاد زود

بران سان که گودرز فرموده بود

همان شب سپاه اندر آورد گرد

برفت از در بلخ تا ویسه گرد

که پیران بدان شهر بد با سپاه

که دیهیم ایران همى جست و گاه‏

فرستاده چون سوى پیران رسید

سپهدار پیران سپه را بدید

بگفتند کآمد سوى بلخ گیو

ابا ویژگان سپهدار نیو

چو بشنید پیران برافراخت کوس

شد از سمّ اسبان زمین آبنوس‏

ده و دو هزارش ز لکشر سوار

فراز آمد اندر خور کارزار