سپیده چو از کوه سر بر دمید
شد آن دامن تیره شب ناپدید
بپوشید هومان سلیح نبرد
سخن پیش پیران همه یاد کرد
که من بیژن گیو را خواستم
همه شب همى جنگش آراستم
یکى ترجمان را ز لشکر بخواند
بگلگون باد آورش برنشاند
که رو پیش بیژن بگویش که زود
بیایى دمان گر من آیم چو دود
فرستاده برگشت و با او بگفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
سپهدار هومان بیامد چو گرد
بدان تا ز بیژن بجوید نبرد
چو بشنید بیژن بیامد دمان
بسیچیده جنگ با ترجمان