جنگ دوازده رخ
دادن گیو زره سیاوش را به بیژن
چو از پیش گودرز شد ناپدید
دل گیو ز اندوه او بر دمید
پشیمان شد از درد دل خون گریست
نگر تا غم و مهر فرزند چیست
یکى بآسمان بر فرازید سر
پر از خون دل از درد خسته جگر
بدادار گفت ار جهان داورى
یکى سوى این خسته دل بنگرى
نسوزى تو از جان بیژن دلم
که ز آب مژه تا دل اندر گلم
بمن باز بخشش تو اى کردگار
بگردان ز جانش بد روزگار
بیامد پر اندیشه دل پهلوان
پر از خون دل از بهر رفته جوان
چو از پیش گودرز شد ناپدید
دل گیو ز اندوه او بر دمید
پشیمان شد از درد دل خون گریست
نگر تا غم و مهر فرزند چیست
یکى بآسمان بر فرازید سر
پر از خون دل از درد خسته جگر
بدادار گفت ار جهان داورى
یکى سوى این خسته دل بنگرى
نسوزى تو از جان بیژن دلم
که ز آب مژه تا دل اندر گلم
بمن باز بخشش تو اى کردگار
بگردان ز جانش بد روزگار
بیامد پر اندیشه دل پهلوان
پر از خون دل از بهر رفته جوان
بدل گفت خیره بیازردمش
چرا خواسته پیش ناوردمش
گر او را ز هومان بد آید بسر
چباید مرا درع و تیغ و کمر
بمانم پر از حسرت و درد و خشم
پر از آرزو دل پر از آب چشم
و زانجا دمان هم بکردار گرد
بپیش پسر شد بجاى نبرد
بدو گفت ما را چه دارى بتنگ
همى تیزى آرى بجاى درنگ
سیه مار چندان دمد روز جنگ
که از ژرف دریا بر آید نهنگ
درفشیدن ماه چندان بود
که خورشید تابنده پنهان بود
کنون سوى هومان شتابى همى
ز فرمان من سر بتابى همى
چنین برگزینى همى راى خویش
ندانى که چون آیدت کار پیش
بدو گفت بیژن که اى نیو باب
دل من ز کین سیاوش متاب
که هومان نه از روى و ز آهنست
نه پیل ژیان و نه آهرمنست
یکى مرد جنگست و من جنگجوى
ازو برنتابم ببخت تو روى
نوشته مگر بر سرم دیگرست
زمانه بدست جهان داورست
اگر بودنى بود دل را بغم
سزد گر ندارى نباشى دژم
چو بشنید گفتار پور دلیر
میان بسته جنگ برسان شیر
فرود آمد از دیزه راهجوى
سپر داد و درع سیاوش بدوى
بدو گفت گر کارزارت هواست
چنین بر خرد کام تو پادشاست
برین باره گامزن بر نشین
که زیر تو اندر نوردد زمین
سلیحم همیدون بکار آیدت
چو با اهرمن کارزار آیدت
چو اسب پدر دید بر پاى پیش
چو باد اندر آمد ز بالاى خویش
بران باره خسروى بر نشست
کمر بست و بگرفت گرزش بدست
یکى ترجمان را ز لشکر بجست
که گفتار ترکان بداند درست
بیامد بسان هژبر ژیان
بکین سیاوش بسته میان
چو بیژن بنزدیک هومان رسید
یکى آهنین کوه پوشیده دید
ز جوشن همه دشت روشن شده
یکى پیل در زیر جوشن شده
ازان پس بفرمود تا ترجمان
یکى بانگ بر زد بران بد گمان
که گر جنگ جویى یکى بازگرد
که بیژن همى با تو جوید نبرد
همى گوید اى رزم دیده سوار
چه پویانى اسب اندرین مرغزار
کز افراسیاب اندر آیدت بد
ز توران زمین بر تو نفرین سزد
بکینه پى افگنده و بد خوى
ز ترکان گنهکارتر کس توى
عنان باز کش زین تگاور هیون
کت اکنون ز کینه بجوشید خون
یکى برگزین جایگاه نبرد
بدشت و در و کوه با من بگرد
و گر در میان دو رویه سپاه
بگردى بلاف از پى نام و جاه
کجا دشمن و دوست بیند ترا
دل اکنون کجا برگزیند ترا
چو بشنید هومان بدو گفت زه
زره را بکینم تو بستى گره
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
کت آورد پیشم بدین رزمگاه
بلشکر بران سان فرستمت باز
که گیو از تو ماند بگرم و گداز
سرت را ز تن دور مانم نه دیر
چنان کز تبارت فراوان دلیر
چه سودست کآمد بنزدیک شب
رو اکنون بزنهار تاریک شب
من اکنون یکى باز لشکر شوم
بشبگیر نزدیک مهتر شوم
و ز آنجا دمان گردن افراخته
بیایم نبرد ترا ساخته
چنین پاسخ آورد بیژن که شو
پست باد و آهرمنت پیش رو
همه دشمنان سر بسر کشته باد
گر آواره از جنگ برگشته باد
چو فردا بیایى بآوردگاه
نبیند ترا نیز شاه و سپاه
سرت را چنان دور مانم ز پاى
کزان پس بلشکر نیایدت راى
و زآن جایگه روى برگاشتند
بشب دشت پیکار بگذاشتند
بلشکرگه خویش باز آمدند
بر پهلوانان فراز آمدند
همه شب بخواب اندر آسیب شیب
ز پیکارشان دل شده ناشکیب