جنگ دوازده رخ

رده بر کشیدن هر دو سپاه

چو گیو اندر آمد بپیش پدر

همى گفت پاسخ همه در بدر

بگودرز گفت اندر آور سپاه

بجایى که سازى همى رزمگاه‏

که او را همى آشتى راى نیست

بدلش اندرون داد را جاى نیست‏

ز هر گونه با او سخن راندم

همه هرچ گفتى برو خواندم‏

چو آمد پدیدار از یشان گناه

هیونى برافگند نزدیک شاه‏

که گودرز و گیو اندر آمد بجنگ

سپه باید ایدر مرا بى‏درنگ‏

سپاه آمد از نزد افراسیاب

چو ما بازگشتیم بگذاشت آب‏

کنون کینه را کوس بر پیل بست

همى جنگ ما را کند پیش دست‏

چو گیو اندر آمد بپیش پدر

همى گفت پاسخ همه در بدر

بگودرز گفت اندر آور سپاه

بجایى که سازى همى رزمگاه‏

که او را همى آشتى راى نیست

بدلش اندرون داد را جاى نیست‏

ز هر گونه با او سخن راندم

همه هرچ گفتى برو خواندم‏

چو آمد پدیدار از یشان گناه

هیونى برافگند نزدیک شاه‏

که گودرز و گیو اندر آمد بجنگ

سپه باید ایدر مرا بى‏درنگ‏

سپاه آمد از نزد افراسیاب

چو ما بازگشتیم بگذاشت آب‏

کنون کینه را کوس بر پیل بست

همى جنگ ما را کند پیش دست‏

چنین گفت با گیو پس پهلوان

که پیران بسیرى رسید از روان‏

همین داشتم چشم زان بد نهان

و لیکن بفرمان شاه جهان‏

ببایست رفتن که چاره نبود

دلش را کنون شهریار آزمود

یکى داستان گفته بودم بشاه

چو فرمود لشکر کشیدن براه‏

که دل را ز مهر کسى بر گسل

کجا نیستش با زبان راست دل‏

همه مهر پیران بترکان برست

بشوید همى شاه ازو پاک دست‏

چو پیران سپاه از کنابد براند

بروز اندرون روشنایى نماند

سواران جوشن وران صد هزار

ز ترکان کمر بسته کارزار

برفتند بسته کمرها بجنگ

همه نیزه و تیغ هندى بچنگ‏

چو دانست گودرز کآمد سپاه

بزد کوس و آمد ز زیبد براه‏

ز کوه اندر آمد بهامون گذشت

کشیدند لشکر بران پهن دشت‏

بکردار کوه از دو رویه سپاه

ز آهن بسر بر نهاده کلاه‏

بر آمد خروشیدن کرّ ناى

بجنبد همى کوه گفتى ز جاى‏

ز زیبد همى تا کنابد سپاه

در و دشت از یشان کبود و سیاه‏

ز گرد سپه روز روشن نماند

ز نیزه هوا جز بجوشن نماند

و ز آواز اسبان و گرد سپاه

بشد روشنایى ز خورشید و ماه‏

ستاره سنان بود و خورشید تیغ

از آهن زمین بود و ز گرز میغ‏

بتوفید ز آواز گردان زمین

ز ترگ و سنان آسمان آهنین‏

چو گودرز توران سپه را بدید

که بر سان دریا زمین بر دمید

درفش از درفش و گروه از گروه

گسسته نشد شب بر آمد ز کوه‏

چو شب تیره شد پیل پیش سپاه

فراز آوریدند و بستند راه‏

برافروختند آتش از هر دو روى

از آواز گردان پر خاشجوى‏

جهان سر بسر گفتى آهرمنست

بدامن بر از آستین دشمنست‏

ز بانگ تبیره بسنگ اندرون

بدرّد دل اندر شب قیرگون‏

سپیده برآمد ز کوه سیاه

سپهدار ایران بپیش سپاه‏

بآسوده اسب اندر آورد پاى

یلان را بهر سو همى ساخت جاى‏

سپه را سوى میمنه کوه بود

ز جنگ دلیران بى‏اندوه بود

سوى میسره رود آب روان

چنان در خور آمد چو تن را روان‏

پیاده که اندر خور کارزار

بفرمود تا پیش روى سوار

صفى بر کشیدند نیزه وران

ابا گرزداران و کنداوران‏

همیدون پیاده بسى نیزه دار

چه با ترکش و تیر جوشن گذار

کمانها فگنده ببازو درون

همى از جگرشان بجوشید خون‏

پس پشت ایشان سواران جنگ

کز آتش بخنجر ببردند رنگ‏

پس پشت لشکر ز پیلان گروه

زمین از پى پیل گشته ستوه‏

درفش خجسته میان سپاه

ز گوهر درفشان بکردار ماه‏

ز پیلان زمین سر بسر پیلگون

ز گرد سواران هوا نیلگون‏

درخشیدن تیغهاى بنفش

ازان سایه کاویانى درفش‏

تو گفتى که اندر شب تیره چهر

ستاره همى برفشاند سپهر

بیاراست لشکر بسان بهشت

بباغ وفا سرو کینه بکشت‏

فریبرز را داد پس میمنه

پس پشت لشکر حصار و بنه‏

گرازه سر تخمه گیوگان

زواره نگهدار تخت کیان‏

بیارى فریبرز برخاستند

بیک روى لشکر بیاراستند

برهّام فرمود پس پهلوان

که اى تاج و تخت و خرد را روان‏

برو با سواران سوى میسره

نگه دار چنگال گرگ از بره‏

بیفروز لشکرگه از فرّ خویش

سپه را همى دار در بر خویش‏

بدان آبگون خنجر نیوسوز

چو شیر ژیان با یلان رزم توز

برفتند یارانش با او بهم

ز گردان لشکر یکى گستهم‏

دگر گژدهم رزم را ناگزیر

فروهل که بگذارد از سنگ تیر

بفرمود با گیو تا دو هزار

برفتند برگستوانور سوار

سپرد آن زمان پشت لشکر بدوى

که بد جاى گردان پرخاش جوى‏

برفتند با گیو جنگاوران

چو گرگین و چون زنگه شاوران‏

درفشى فرستاد و سیصد سوار

نگهبان لشکر سوى رود بار

همیدون فرستاد بر سوى کوه

درفشى و سیصد ز گردان گروه‏

یکى دیده‏بان بر سر کوهسار

نگهبان روز و ستاره شمار

شب و روز گردن برافراخته

ازان دیده گه دیده‏بان ساخته‏

بجستى همى تا ز توران سپاه

پى مور دیدى نهاده براه‏

ز دیده خروشیدن آراستى

بگفتى بگودرز و برخاستى‏

بدان سان بیاراست آن رزمگاه

که رزم آرزو کرد خورشید و ماه‏

چو سالار شایسته باشد بجنگ

نترسد سپاه از دلاور نهنگ‏

ازان پس بیامد بسالار گاه

که دارد سپه را ز دشمن نگاه‏

درفش دلافروز بر پاى کرد

سپه را بقلب اندرون جاى کرد

سران را همه خواند نزدیک خویش

پس پشت شیدوش و فرهاد پیش‏

بدست چپش رزم دیده هجیر

سوى راست کتماره شیر گیر

ببستند ز آهن بگردش سراى

پس پشت پیلان جنگى بپاى‏

سپهدار گودرزشان در میان

درفش از برش سایه کاویان‏

همى بستد از ماه و خورشید نور

نگه کرد پیران بلشکر ز دور

بدان ساز و آن لشکر آراستن

دل از ننگ و تیمار پیراستن‏

در و دشت و کوه و بیابان سنان

عنان بافته سر بسر با عنان‏

سپهدار پیران غمى گشت سخت

بر آشفت با تیره خورشید بخت‏

ازان پس نگه کرد جاى سپاه

نیامدش بر آرزو رزمگاه‏

نه آوردگه دید و نه جاى صف

همى برزد از خشم کف را بکف‏

برین گونه کآمد ببایست ساخت

چو سوى یلان چنگ بایست آخت‏

پس از نامداران افراسیاب

کسى کش سر از کینه گیرد شتاب‏

گزین کرد شمشیر زن سى هزار

که بودند شایسته کارزار

بهومان سپرد آن زمان قلبگاه

سپاهى هژبر اوژن و رزمخواه‏

بخواند اندریمان و او خواست را

نهادِ چپ لشکر و راست را

چپ لشکرش را بدیشان سپرد

ابا سى هزار از دلیران گرد

چو لهّاک جنگى و فرشیدورد

ابا سى هزار از دلیران مرد

گرفتند بر میمنه جایگاه

جهان سر بسر گشت ز آهن سیاه‏

چو زنگوله گرد و کلباد را

سپهرم که بد روز فریاد را

برفتند با نیزه ور ده هزار

بپشت سواران خنجرگزار

برون رفت رویین رویینه تن

ابا ده هزار از یلان ختن‏

بدان تا دران بیشه اندر چو شیر

کمینگه کند با یلان دلیر

طلایه فرستاد بر سوى کوه

سپهدار ایران شود زو ستوه‏

گر از رزمگه پى نهد پیشتر

و گر جنبد از خویشتن بیشتر

سپهدار رویین بکردار شیر

پس پشت او اندر آید دلیر

همان دیده‏بان بر سر کوه کرد

که جنگ سواران بى‏اندوه کرد

ز ایرانیان گر سوارى ز دور

عنان تافتى سوى پیکار تور

نگهبان دیده گرفتى خروش

همه رزمگاه آمدى زو بجوش‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن