جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب
پاسخ دادن کىخسرو، جهن را
چو از جهن پیغام بشنید شاه
همى کرد خندان بدو بر نگاه
بپاسخ چنین گفت کاى رزمجوى
شنیدیم سر تا سر این گفت و گوى
نخست آنک کردى مرا آفرین
همان باد بر تخت و تاج و نگین
درودى که دادى ز افراسیاب
بگفتى که او کرد مژگان پر آب
شنیدم همین باد بر تاج و تخت
مبادم مگر شاد و پیروز بخت
دوم آنک گفتى ز یزدان سپاس
که بینم همى پور یزدان شناس
ز شاهان گیتى دلافروز تر
پسندیدهتر شاه و پیروز تر
مرا داد یزدان همه هرچ گفت
که با آن هنرها خرد باد جفت
چو از جهن پیغام بشنید شاه
همى کرد خندان بدو بر نگاه
بپاسخ چنین گفت کاى رزمجوى
شنیدیم سر تا سر این گفت و گوى
نخست آنک کردى مرا آفرین
همان باد بر تخت و تاج و نگین
درودى که دادى ز افراسیاب
بگفتى که او کرد مژگان پر آب
شنیدم همین باد بر تاج و تخت
مبادم مگر شاد و پیروز بخت
دوم آنک گفتى ز یزدان سپاس
که بینم همى پور یزدان شناس
ز شاهان گیتى دلافروز تر
پسندیدهتر شاه و پیروز تر
مرا داد یزدان همه هرچ گفت
که با آن هنرها خرد باد جفت
ترا چند خواهى سخن چرب هست
بدل نیستى پاک و یزدان پرست
کسى کو بدانش توانگر بود
ز گفتار کردار بهتر بود
فریدون فرخ ستاره نگشت
نه از خاک تیره همى بر گذشت
تو گویى که من بر شوم بر سپهر
بشستى برین گونه از شرم چهر
دلت جادویى را چو سرمایه گشت
سخن بر زبانت چو پیرایه گشت
زبان پر ز گفتار و دل پر دروغ
بر مرد دانا نگیرد فروغ
پدر کشته را شاه گیتى مخوان
کنون کز سیاوش نماند استخوان
همان مادرم را ز پرده براه
کشیدى و گشتى چنین کینه خواه
مرا نوز نازاده از مادرم
همى آتش افروختى بر سرم
هر آن کس که او بد بدرگاه تو
بنفرید بر جان بىراه تو
که هرگز بگیتى کس آن بد نکرد
ز شاهان و گردان و مردان مرد
که بر انجمن مر زنى را کشان
سپارد بزرگى بمردم کشان
زننده همى تازیانه زند
که تا دخترش بچه را بفگند
خردمند پیران بدانجا رسید
بدید آنک هرگز ندید و شنید
چنین بود فرمان یزدان که من
سر افراز گردم بهر انجمن
گزند و بلاى تو از من بگاشت
که با من زمانه یکى راز داشت
از ان پس که گشتم ز مادر جدا
چنانچون بود بچه بینوا
بپیش شبانان فرستادیم
بپرواز شیران نر دادیم
مرا دایه و پیش کاره شبان
نه آرام روز و نه خواب شبان
چنین بود تا روز من بر گذشت
مرا اندر آورد پیران ز دشت
بپیش تو آورد و کردى نگاه
که هستم سزاوار تخت و کلاه
بسان سیاوش سرم را ز تن
ببرّى و تن هم نیابد کفن
زبان مرا پاک یزدان ببست
همان خیره ماندم بجاى نشست
مرا بىدل و بىخرد یافتى
بکردار بد تیز نشتافتى
سیاوش نگه کن که از راستى
چه کرد و چه دید از بد و کاستى
ز گیتى بیامد ترا برگزید
چنان کز ره نامداران سزید
ز بهر تو پرداخت آیین و گاه
بیامد ز گیتى ترا خواند شاه
وفا جست و بگذاشت آن انجمن
بدان تا نخوانیش پیمان شکن
چو دیدى برو گردگاه و را
بزرگى و گردى و راه و را
بجنبیدت آن گوهر بد ز جاى
بیفگندى آن پاک دل را ز پاى
سر تاج دارى چنان ارجمند
بریدى بسان سر گوسفند
ز گاه منوچهر تا این زمان
نبودى مگر بد تن و بد گمان
ز تور اندر آمد زیان از نخست
کجا با پدر دست بد را بشست
پسر بر پسر بگذرد همچنین
نه راه بزرگى نه آیین دین
زدى گردن نوذر نامدار
پدر شاه و ز تخمه شهریار
برادرت اغریرث نیکخوى
کجا نیکنامى بدش آرزوى
بکشتى و تا بوده بد تنى
نه از آدم از تخم آهرمنى
کسى گر بدیهات گیرد شمار
فزون آید از گردش روزگار
نهالى بدوزخ فرستادهاى
نگویى که از مردمان زادهاى
دگر آنک گفتى که دیو پلید
دل و راى من سوى او زشتى کشید
همین گفت ضحاک و هم جمّشید
چو شدشان دل از نیکویى ناامید
که ما را دل ابلیس بىراه کرد
ز هر نیکویى دست کوتاه کرد
نه برگشت از یشان بد روزگار
ز بد گوهر و گفت آموزگار
کسى کو بتابد سر از راستى
گزیند همى کژّى و کاستى
بجنگ پشن نیز چندان سپاه
که پیران بکشت اندر آوردگاه
زمین گل شد از خون گودرزیان
نجویى جز از رنج و راه زیان
کنون آمدى با هزاران هزار
ز ترکان سوار از در کارزار
بآموى لشکر کشیدى بجنگ
وزیشان بپیش من آمد پشنگ
فرستادیش تا ببرّد سرم
ازان پس تو ویران کنى کشورم
جهاندار یزدان مرا یار گشت
سر بخت دشمن نگونسار گشت
مرا گویى اکنون که از تخت تو
دلافروز و شادانم از بخت تو
نگه کن که تا چون بود باورم
چو کردارهاى تو یاد آورم
ازین پس مرا جز بشمشیر تیز
نباشد سخن با تو تا رستخیز
بکوشم بنیروى گنج و سپاه
بنیک اختر و گردش هور و ماه
همان پیش یزدان بباشم بپاى
نخواهم بگیتى جزو رهنماى
مگر کز بدان پاک گردد جهان
بداد و دهش من ببندم میان
بد اندیش را از میان بر کنم
سر بد نشان را بىافسر کنم
سخن هرچ گفتم نیارا بگوى
که در جنگ چندین بهانه مجوى
یکى تاج دادش زبرجد نگار
یکى طوق زرّین و دو گوشوار
همانگه بشد جهن پیش پدر
بگفت آن سخنها همه در بدر
ز پاسخ بر آشفت افراسیاب
سوارى ز ترکان کجا یافت خواب
ببخشید گنج درم بر سپاه
همان ترگ و شمشیر و تخت و کلاه