جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب

شبیخون کردن افراسیاب بر کى‏خسرو و شکست یافتن

سپهدار ترکان چو شب در شکست

میان با سپه تاختن را ببست‏

ز لشکر جهان دیدگان را بخواند

ز کار گذشته فراوان براند

چنین گفت کین شوم پر کیمیا

چنین خیره شد بر سپاه نیا

کنون جمله ایرانیان خفته‏اند

همه لشکر ما بر آشفته‏اند

کنون ما ز دل بیم بیرون کنیم

سحرگه بریشان شبیخون کنیم‏

گر امشب بریشان بیابیم دست

ببیشى ابر تخت باید نشست‏

و گر بختمان بر نگیرد فروغ

همه چاره با دست و مردى دروغ‏

برین بر نهادند و برخاستند

ز بهر شبیخون بیاراستند

سپهدار ترکان چو شب در شکست

میان با سپه تاختن را ببست‏

ز لشکر جهان دیدگان را بخواند

ز کار گذشته فراوان براند

چنین گفت کین شوم پر کیمیا

چنین خیره شد بر سپاه نیا

کنون جمله ایرانیان خفته‏اند

همه لشکر ما بر آشفته‏اند

کنون ما ز دل بیم بیرون کنیم

سحرگه بریشان شبیخون کنیم‏

گر امشب بریشان بیابیم دست

ببیشى ابر تخت باید نشست‏

و گر بختمان بر نگیرد فروغ

همه چاره با دست و مردى دروغ‏

برین بر نهادند و برخاستند

ز بهر شبیخون بیاراستند

ز لشکر گزین کرد پنجه هزار

جهان دیده مردان خنجرگزار

برفتند کار آگهان پیش شاه

جهان دیده مردان با فرّ و جاه‏

ز کار آگهان آنک بد رهنماى

بیامد بنزدیک پرده سراى‏

بجایى غو پاسبانان ندید

تو گفتى جهان سر بسر آرمید

طلایه نه و آتش و باد نه

ز توران کسى را بدل یاد نه‏

چو آن دید برگشت و آمد دوان

کزیشان کسى نیست روشن روان‏

همه خفتگان سر بسر مرده‏اند

و گر نه همه روز مى خورده‏اند

بجایى طلایه پایدار نیست

کس آن خفتگان را نگهدار نیست‏

چو افراسیاب این سخنها شنود

بدلش اندرون روشنایى فزود

سپه را فرستاد و خود بر نشست

میان یلى تاختن را ببست‏

برفتند گردان چو دریاى آب

گرفتند بر تاختن بر شتاب‏

بران تاختن جنبش و ساز نه

همان ناله بوق و آواز نه‏

چو رفتند نزدیک پرده سراى

برآمد خروشیدن کرّ ناى‏

غو طبل بر کوهه زین بخاست

درفش سپه را برآورد راست‏

ز لشکر هر آن کس که بد پیش رو

بر انگیختند اسب و برخاست غو

بکنده در افتاد چندى سوار

بپیچید دیگر سر از کارزار

ز یک دست رستم بر آمد ز دشت

ز گرد سواران هوا تیره گشت‏

ز دست دگر گیو گودرز و طوس

بپیش اندرون ناله بوق و کوس‏

شهنشاه با کاویانى درفش

هوا شد ز تیغ سواران بنفش‏

بر آمد ده و گیر و بر بند و کش

نه با اسب تاب و نه با مردهش‏

از یشان ز صد نامور ده بماند

کسى را که بد اختر بد براند

چو آگاهى آمد برین رزمگاه

چنان خسته بد شاه توران سپاه‏

که از خستگى جمله گریان شدند

ز درد دل شاه بریان شدند

چنین گفت کز گردش آسمان

نیابد گذر دانشى بى‏گمان‏

چو دشمن همى جان بسیچد نه چیز

بکوشیم ناچار یک دست نیز

اگر سر بسر تن بکشتن دهیم

و گر ایرجى تاج بر سر نهیم‏

بر آمد خروش از دو پرده سراى

جهان بر شد از ناله کرّ ناى‏

گرفتند ژوپین و خنجر بکف

کشیدند لشکر سه فرسنگ صف‏

بکردار دریا شد آن رزمگاه

نه خورشید تابنده روشن نه ماه‏

سپاه اندر آمد همى فوج فوج

بران سان که برخیزد از باد موج‏

در و دشت گفتى همه خون شدست

خور از چرخ گردنده بیرون شدست‏

کسى را نبید بر تن خویش مهر

بقیر اندر اندود گفتى سپهر

همانگه بر آمد یکى تیره باد

که هرگز ندارد کسى آن بیاد

هم خاک برداشت از رزمگاه

بزد بر سر و چشم توران سپاه‏

ز سرها همى ترگها بر گرفت

بماند اندر ان شاه ترکان شگفت‏

همه دشت مغز سر و خون گرفت

دل سنگ رنگ طبر خون گرفت‏

سواران توران که روز درنگ

زبون داشتندى شکار پلنگ‏

ندیدند با چرخ گردان نبرد

همى خاک برداشت از دشت مرد

چو کى‏خسرو آن خاک و آن باد دید

دل و بخت ایرانیان شاد دید

ابا رستم و گیو و گودرز و طوس

ز پشت سپاه اندر آورد کوس‏

دهاده بر آمد ز قلب سپاه

ز یک دست رستم ز یک دست شاه‏

شد اندر هوا گرد برسان میغ

چه میغى که باران او تیر و تیغ‏

تلى کشته هر جاى چون کوه کوه

زمین گشته از خون ایشان ستوه‏

هوا گشت چون چادر نیلگون

زمین شد بکردار دریاى خون‏

ز تیر آسمان شد چو پرّ عقاب

نگه کرد خیره سر افراسیاب‏

بدید آن درفشان درفش بنفش

نهان کرد بر قلبگه بر درفش‏

سپه را رده بر کشیده بماند

خود و نامداران توران براند

ز خویشان شایسته مردى هزار

بنزدیک او بود در کارزار

ببى راه راه بیابان گرفت

برنج تن از دشمنان جان گرفت‏

ز لشکر نیا را همى جست شاه

بیامد دمان تا بقلب سپاه‏

ز هر سوى پویید و چندى شتافت

نشان پى شاه توران نیافت‏

سپه چون نگه کرد در قلبگاه

ندیدند جایى درفش سیاه‏

ز شه خواستند آن زمان زینهار

فرو ریختند آلت کارزار

چو خسرو چنان دید بنواختشان

ز لشکر جدا جایگه ساختشان‏

بفرمود تا تخت زرّین نهند

بخیمه در آرایش چین نهند

مى آورد و رامشگران را بخواند

ز لشکر فراوان سران را بخواند

شبى کرد جشنى که تا روز پاک

همى مرده برخاست از تیره خاک‏

چو خورشید بر چرخ بنمود پشت

شب تیره شد از نمودن درشت‏

شهنشاه ایران سر و تن بشست

یکى جایگاه پرستش بجست‏

کز ایرانیان کس مر او را ندید

نه دام و دد آواى ایشان شنید

ز شبگیر تا ماه بر چرخ ساج

بسر بر نهاد آن دلافروز تاج‏

ستایش همى کرد بر کردگار

ازان شادمان گردش روزگار

فراوان بمالید بر خاک روى

برخ بر نهاد از دو دیده دو جوى‏

و ز آنجا بیامد سوى تاج و تخت

خرامان و شادان دل و نیکبخت‏

از ایرانیان هر که افگنده بود

اگر کشته بودند گر زنده بود

از ان خاک آورد برداشتند

تن دشمنان خوار بگذاشتند

همه رزمگه دخمه‏ها ساختند

ازان کشتگان چون بپرداختند

ز چیزى که بود اندران رزمگاه

ببخشید شاه جهان بر سپاه‏

و ز آنجا بشد شاه ببهشت گنگ

همه لشکر آباد با ساز جنگ‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن