رستم

آمدن افراسیاب به دیدار اسپان خویش و کشتن رستم اکوان دیو را

چو باد از شگفتى هم اندر شتاب

بدیدار اسپ آمد افراسیاب‏

بجایى که هر سال چوپان گله

بران دشت و آن آب کردى یله‏

خود و دو هزار از یل نامدار

رسیدند تازان بران مرغزار

ابا باده و رود و گردان بهم

بدان تا کند بر دل اندیشه کم‏

چو نزدیک آن مرغزاران رسید

ز اسپان و چوپان نشانى ندید

یکایک خروشیدن آمد ز دشت

همه اسپ یک بر دگر بر گذشت‏

ز خاک پى رخش بر سرکشان

پدید آمد از دور پیدا نشان‏

چو باد از شگفتى هم اندر شتاب

بدیدار اسپ آمد افراسیاب‏

بجایى که هر سال چوپان گله

بران دشت و آن آب کردى یله‏

خود و دو هزار از یل نامدار

رسیدند تازان بران مرغزار

ابا باده و رود و گردان بهم

بدان تا کند بر دل اندیشه کم‏

چو نزدیک آن مرغزاران رسید

ز اسپان و چوپان نشانى ندید

یکایک خروشیدن آمد ز دشت

همه اسپ یک بر دگر بر گذشت‏

ز خاک پى رخش بر سرکشان

پدید آمد از دور پیدا نشان‏

چو چوپان بر شاه توران رسید

بدو باز گفت آن شگفتى که دید

که تنها گله برد رستم ز دشت

ز ما کشت بسیار و اندر گذشت‏

ز ترکان بر آمد یکى گفت و گوى

که تنها بجنگ آمد این کینه جوى‏

بباید کشیدن یکایک سلیح

که این کار بر ما گذشت از مزیح‏

چنین زار گشتیم و خوار و زبون

که یک تن سوى ما گراید بخون‏

همى بفگند نام مردى ز ما

بتیغ او براند ز خون آسیا

همى بگذراند بیک تن گله

نشاید چنین کار کردن یله‏

سپهدار با چار پیل و سپاه

پس رستم اندر گرفتند راه‏

چو گشتند نزدیک رستم کمان

ز بازو برون کرد و آمد دمان‏

بریشان ببارید چون ژاله میغ

چه تیر از کمان و چه پولاد تیغ‏

چو افگنده شد شست مرد دلیر

بگرز اندر آمد ز شمشیر شیر

همى گرز بارید همچون تگرگ

همى چاک چاک آمد از خود و ترگ‏

از یشان چهل مرد دیگر بکشت

غمى شد سپهدار و بنمود پشت‏

ازو بستد آن چار پیل سپید

شدند آن سپاه از جهان ناامید

پس پشتشان رستم گرزدار

دو فرسنگ بر سان ابر بهار

چو برگشت برداشت پیل و رمه

بنه هرچ آمد بچنگش همه‏

بیامد گرازان بران چشمه باز

دلش جنگ جویان بچنگ دراز

دگر باره اکوان بدو باز خورد

نگشتى بدو گفت سیر از نبرد

برستى ز دریا و چنگ نهنگ

بدشت آمدى باز پیچان بجنگ‏

تهمتن چو بشنید گفتار دیو

برآورد چون شیر جنگى غریو

ز فتراک بگشاد پیچان کمند

بیفگند و آمد میانش به بند

بپیچید بر زین و گرز گران

بر آهیخت چون پتک آهنگران‏

بزد بر سر دیو چون پیل مست

سر و مغزش از گرز او گشت پست‏

فرود آمد آن آبگون خنجرش

برآهیخت و ببرید جنگى سرش‏

همى خواند بر کردگار آفرین

کزو بود پیروزى و زور کین‏

تو مر دیو را مردم بد شناس

کسى کو ندارد ز یزدان سپاس‏

هرانکو گذشت از ره مردمى

ز دیوان شمر مشمر از آدمى‏

خرد گر برین گفتها نگرود

مگر نیک مغزش همى نشنود

گر آن پهلوانى بود زورمند

ببازو ستبر و ببالا بلند

گوان خوان و اکوان دیوش مخوان

که بر پهلوانى بگردد زیان‏

چه گویى تو اى خواجه سالخورد

چشیده ز گیتى بسى گرم و سرد

که داند که چندین نشیب و فراز

به پیش آرد این روزگار دراز

تگ روزگار از درازى که هست

همى بگذراند سخنها ز دست‏

که داند کزین گنبد تیزگرد

درو سور چند است و چندى نبرد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن