رستم
آمدن سام به دیدن رستم
چو آگاهى آمد بسام دلیر
که شد پور دستان همانند شیر
کس اندر جهان کودک نارسید
بدین شیر مردى و گردى ندید
بجنبید مر سام را دل ز جاى
بدیدار آن کودک آمدش راى
سپه را بسالار لشکر سپرد
برفت و جهان دیدگان را ببرد
چو مهرش سوى پور دستان کشید
سپه را سوى زاولستان کشید
چو زال آگهى یافت بر بست کوس
ز لشکر زمین گشت چون آبنوس
خود و گرد مهراب کابل خداى
پذیره شدن را نهادند راى
چو آگاهى آمد بسام دلیر
که شد پور دستان همانند شیر
کس اندر جهان کودک نارسید
بدین شیر مردى و گردى ندید
بجنبید مر سام را دل ز جاى
بدیدار آن کودک آمدش راى
سپه را بسالار لشکر سپرد
برفت و جهان دیدگان را ببرد
چو مهرش سوى پور دستان کشید
سپه را سوى زاولستان کشید
چو زال آگهى یافت بر بست کوس
ز لشکر زمین گشت چون آبنوس
خود و گرد مهراب کابل خداى
پذیره شدن را نهادند راى
بزد مهره در جام و برخاست غو
بر آمد ز هر دو سپه دار و رو
یکى لشکر از کوه تا کوه مرد
زمین قیرگون و هوا لاژورد
خروشیدن تازى اسپان و پیل
همى رفت آواز تا چند میل
یکى ژنده پیلى بیاراستند
برو تخت زرّین بپیراستند
نشست از بر تخت زر پور زال
ابا بازوى شیر و با کتف و یال
بسر برش تاج و کمر بر میان
سپر پیش و در دست گرز گران
چو از دور سام یل آمد پدید
سپه بر دو رویه رده بر کشید
فرود آمد از باره مهراب و زال
بزرگان که بودند بسیار سال
یکایک نهادند سر بر زمین
ابر سام یل خواندند آفرین
چو گل چهره سام یل بشکفید
چو بر پیل بر بچّه شیر دید
چنان همش بر پیل پیش آورید
نگه کرد و با تاج و تختش بدید
یکى آفرین کرد سام دلیر
که تهما هژبرا بزى شاد دیر
ببوسید رستمش تخت اى شگفت
نیا را یکى نو ستایش گرفت
که اى پهلوان جهان شاد باش
ز شاخ توام من تو بنیاد باش
یکى بندهام نامور سام را
نشایم خور و خواب و آرام را
همى پشت زین خواهم و درع و خود
همى تیر ناوک فرستم درود
بچهر تو ماند همى چهرهام
چو آن تو باشد مگر زهرهام
و زان پس فرود آمد از پیل مست
سپهدار بگرفت دستش بدست
همى بر سر و چشم او داد بوس
فرو ماند پیلان و آواى کوس
سوى کاخ از ان پس نهادند روى
همه راه شادان و با گفت و گوى
همه کاخها تخت زرّین نهاد
نشستند و خوردند و بودند شاد
بر آمد برین بر یکى ماهیان
برنجى نبستند هرگز میان
بخوردند باده بآواى رود
همى گفت هر یک بنوبت سرود
بیک گوشه تخت دستان نشست
دگر گوشه رستمش گرزى بدست
بپیش اندرون سام گیهانگشاى
فرو هشته از تاج پرّ هماى
ز رستم همى در شگفتى بماند
برو هر زمان نام یزدان بخواند
بدان بازوى و یال و آن پشت و شاخ
میان چون قلم سینه و بر فراخ
دو رانش چو ران هیونان ستبر
دل شیر نر دارد و زور ببر
بدین خوبروئى و این فرّ و یال
ندارد کس از پهلوانان همال
بدین شادمانى کنون مى خوریم
بمى جان اندوه را بشکریم
بزال آنگهى گفت تا صد نژاد
بپرسى کس این را ندارد بیاد
که کودک ز پهلو برون آورند
بدین نیکوئى چاره چون آورند
بسیمرغ بادا هزار آفرین
که ایزد و را ره نمود اندرین
که گیتى سپنجست پر آى و رو
کهن شد یکى دیگر آرند نو
بمى دست بردند و مستان شدند
ز رستم سوى یاد دستان شدند
همى خورد مهراب چندان نبید
که چون خویشتن کس بگیتى ندید
همى گفت نندیشم از زال زر
نه از سام و نز شاه با تاج و فر
من و رستم و اسب شبدیز و تیغ
نیارد برو سایه گسترد میغ
کنم زنده آیین ضحاک را
بپى مشک سارا کنم خاک را
پر از خنده گشته لب زال و سام
ز گفتار مهراب دل شادکام
سر ماه نو هرمز مهر ماه
بران تخت فرخنده بگزید راه
بسازید سام و برون شد بدر
یکى منزلى زال شد با پدر
همى رفت بر پیل رستم دژم
بپدرود کردن نیا را بهم
چنین گفت مر زال را کاى پسر
نگر تا نباشى جز از دادگر
بفرمان شاهان دل آراسته
خرد را گزین کرده بر خواسته
همه ساله بر بسته دست از بدى
همه روز جسته ره ایزدى
چنان دان که بر کس نماند جهان
یکى بایدت آشکار و نهان
برین پند من باش و مگذر ازین
بجز بر ره راست مسپر زمین
که من در دل ایدون گمانم همى
که آمد بتنگى زمانم همى
دو فرزند را کرد پدرود و گفت
که این پندها را نباید نهفت
بر آمد ز درگاه زخم دراى
ز پیلان خروشیدن کرّ ناى
سپهبد سوى باختر کرد روى
زبان گرم گوى و دل آزرم جوى
برفتند با او دو فرزند او
پر از آب رخ دل پر از پند او
دو منزل برفتند و گشتند باز
کشید آن سپهبد براه دراز
زان روى زال سپهبد براه
سوى سیستان باز برد آن سپاه
شب و روز با رستم شیر مرد
همى کرد شادى و هم باده خورد