رستم
جنگ رستم با افراسیاب
چو رستم بدید آنک قارن چه کرد
چه گونه بود ساز ننگ و نبرد
بپیش پدر شد بپرسید ازوى
که با من جهان پهلوانا بگوى
که افراسیاب آن بد اندیش مرد
کجا جاى گیرد بروز نبرد
چه پوشد کجا بر فرازد درفش
که پیداست تابان درفش بنفش
من امروز بند کمرگاه اوى
بگیرم کشانش بیارم بروى
چو رستم بدید آنک قارن چه کرد
چه گونه بود ساز ننگ و نبرد
بپیش پدر شد بپرسید ازوى
که با من جهان پهلوانا بگوى
که افراسیاب آن بد اندیش مرد
کجا جاى گیرد بروز نبرد
چه پوشد کجا بر فرازد درفش
که پیداست تابان درفش بنفش
من امروز بند کمرگاه اوى
بگیرم کشانش بیارم بروى
بدو گفت زال اى پسر گوش دار
یک امروز با خویشتن هوش دار
که آن ترک در جنگ نر اژدهاست
در آهنگ و در کینه ابر بلاست
درفشش سیاهست و خفتان سیاه
ز آهنش ساعد ز آهن کلاه
همه روى آهن گرفته بزر
نشانى سیه بسته بر خود بر
ازو خویشتن را نگهدار سخت
که مردى دلیرست و پیروز بخت
بدو گفت رستم که اى پهلوان
تو از من مدار ایچ رنجه روان
جهان آفریننده یار منست
دل و تیغ و بازو حصار منست
برانگیخت آن رخش رویینه سم
بر آمد خروشیدن گاودم
چو افراسیابش بهامون بدید
شگفتید ازان کودک نارسید
ز ترکان بپرسید کین اژدها
بدین گونه از بند گشته رها
کدامست کین را ندانم بنام
یکى گفت کین پور دستان سام
نبینى که با گرز سام آمدست
جوانست و جویاى نام آمدست
بپیش سپاه آمد افراسیاب
چو کشتى که موجش برآرد ز آب
چو رستم ورا دید بفشارد ران
بگردن برآورد گرز گران
چو تنگ اندر آورد با او زمین
فرو کرد گرز گران را بزین
ببند کمرش اندر آورد چنگ
جدا کردش از پشت زین پلنگ
همى خواست بردنش پیش قباد
دهد روز جنگ نخستینش داد
ز هنگ سپهدار و چنگ سوار
نیامد دوال کمر پایدار
گسست و بخاک اندر آمد سرش
سواران گرفتند گرد اندرش
سپهبد چو از چنگ رستم بجست
بخائید رستم همى پشت دست
چرا گفت نگرفتمش زیر کش
همى بر کمر ساختم بند خوش
چو آواى زنگ آمد از پشت پیل
خروشیدن کوس بر چند میل
یکى مژده بردند نزدیک شاه
که رستم بدرّید قلب سپاه
چنان تا بر شاه ترکان رسید
درفش سپهدار شد ناپدید
گرفتش کمربند و بفگند خوار
خروشى ز ترکان بر آمد بزار
ز جاى اندر آمد چو آتش قباد
بجنبید لشگر چو دریا ز باد
بر آمد خروشیدن دار و کوب
درخشیدن خنجر و زخم چوب
بران ترگ زرّین و زرّین سپر
غمى شد سر از چاک چاک تبر
تو گفتى که ابرى بر آمد ز کنج
ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج
ز گرد سواران دران پهن دشت
زمین شش شد و آسمان گشت هشت
هزار و صد و شصت گرد دلیر
بیک زخم شد کشته چون نرّه شیر
برفتند ترکان ز پیش مغان
کشیدند لشگر سوى دامغان
و زان جا بجیحون نهادند روى
خلیده دل و با غم و گفت و گوى
شکسته سلیح و گسسته کمر
نه بوق و نه کوس و نه پاى و نه سر