رستم
داستان جنگ هفت گردان
چه گفت آن سراینده مرد دلیر
که ناگه بر آویخت با نرّه شیر
که گر نام مردى بجویى همى
رخ تیغ هندى بشویى همى
ز بدها نبایدت پرهیز کرد
که پیش آیدت روز ننگ و نبرد
زمانه چو آمد بتنگى فراز
هم از تو نگردد به پرهیز باز
چو همره کنى جنگ را با خرد
دلیرت ز جنگ آوران نشمرد
خرد را و دین را رهى دیگرست
سخنهاى نیکو به بند اندرست
چه گفت آن سراینده مرد دلیر
که ناگه بر آویخت با نرّه شیر
که گر نام مردى بجویى همى
رخ تیغ هندى بشویى همى
ز بدها نبایدت پرهیز کرد
که پیش آیدت روز ننگ و نبرد
زمانه چو آمد بتنگى فراز
هم از تو نگردد به پرهیز باز
چو همره کنى جنگ را با خرد
دلیرت ز جنگ آوران نشمرد
خرد را و دین را رهى دیگرست
سخنهاى نیکو به بند اندرست
کنون از ره رستم جنگجوى
یکى داستانست با رنگ و بوى
شنیدم که روزى گو پیل تن
یکى سور کرد از در انجمن
بجایى کجا نام او بد نوند
بدو اندرون کاخهاى بلند
کجا آذر تیز برزین کنون
بدانجا فرو زد همى رهنمون
بزرگان ایران بدان بزمگاه
شدند انجمن نامور یک سپاه
چو طوس و چو گودرز کشوادگان
چو بهرام و چون گیو آزادگان
چو گرگین و چون زنگه شاوران
چو گستهم و خرّاد جنگ آوران
چو برزین گردنکش تیغ زن
گرازه کجا بد سر انجمن
ابا هر یک از مهتران مرد چند
یکى لشکرى نامدار ارجمند
نیاسود لشکر زمانى ز کار
ز چوگان و تیر و نبید و شکار
بمستى چنین گفت یک روز گیو
برستم که اى نامبردار نیو
گرایدون که راى شکار آیدت
چو یوز دونده بکار آیدت
بنخچیرگاه رد افراسیاب
بپوشیم تابان رخ آفتاب
ز گرد سواران و از یوز و باز
بگیریم آرام روز دراز
بگور تگاور کمند افگنیم
بشمشیر بر شیر بند افگنیم
بدان دشت توران شکارى کنیم
که اندر جهان یادگارى کنیم
بدو گفت رستم که بىکام تو
مبادا گذر تا سرانجام تو
سحرگه بدان دشت توران شویم
ز نخچیر و از تاختن نغنویم
ببودند یک سر برین هم سخن
کسى راى دیگر نیفگند بن
سحرگه چو از خواب برخاستند
بران آرزو رفتن آراستند
برفتند با باز و شاهین و مهد
گرازنده و شاد تا رود شهد
بنخچیرگاه رد افراسیاب
ز یک دست ریگ و ز یک دست آب
دگر سو سرخس و بیابانش پیش
گله گشته بر دشت آهو و میش
همه دشت پر خرگه و خیمه گشت
از انبوه آهو سراسیمه گشت
ز درّنده شیران زمین شد تهى
به پرّنده مرغان رسید آگهى
تلى هر سویى مرغ و نخجیر بود
اگر کشته گر خسته تیر بود
ز خنده نیاسود لب یک زمان
ببودند روشن دل و شادمان
بیک هفته زین گونه با مى بدست
گهى تاختن گه نشاط نشست
بهشتم تهمتن بیامد پگاه
یکى راى شایسته زد با سپاه
چنین گفت رستم بدان سرکشان
بدان گرزداران مردم کشان
که از ما بافراسیاب این زمان
همانا رسید آگهى بىگمان
یکى چاره سازد بیاید بجنگ
کند دشت نخچیر بر یوز تنگ
بباید طلایه بره بر یکى
که چون آگهى یابد او اندکى
بیاید دهد آگهى از سپاه
نباید که گیرد بد اندیش راه
گرازه بزه بر نهاده کمان
بیامد بران کار بسته میان
سپه را که چون او نگهدار بود
همه چاره دشمنان خوار بود
بنخچیر و خوردن نهادند روى
نکردند کس یاد پرخاش جوى
پس آگاهى آمد بافراسیاب
از یشان شب تیره هنگام خواب
ز لشکر جهان دیدگان را بخواند
ز رستم بسى داستانها براند
و زان هفت گرد سوار دلیر
که بودند هر یک بکردار شیر
که ما را بباید کنون ساختن
بناگاه بردن یکى تاختن
گر این هفت یل را بچنگ آوریم
جهان پیش کاوس تنگ آوریم
بکردار نخچیر باید شدن
بناگاه لشکر بر ایشان زدن
گزین کرد شمشیر زن سى هزار
همه رزمجو از در کارزار
چنین گفت با نامداران جنگ
که ما را کنون نیست جاى درنگ
براه بیابان برون تاختند
همه جنگ را گردن افراختند
ز هر سو فرستاد بىمر سپاه
بدان سرکشان تا بگیرند راه
گرازه چو گرد سپه را بدید
بیامد سپه را همه بنگرید
بدید آنک شد روى گیتى سیاه
درفش سپهدار توران سپاه
از آنجا چو باد دمان گشت باز
تو گفتى بزخم اندر آمد گراز
بیامد دمان تا به نخچیرگاه
تهمتن همى خورد مى با سپاه
چنین گفت با رستم شیر مرد
که برخیز و از خرّمى باز گرد
که چندان سپاهست کاندازه نیست
ز لشکر بلندى و پستى یکیست
درفش جفا پیشه افراسیاب
همى تابد از گرد چون آفتاب
چو بشنید رستم بخندید سخت
بدو گفت با ماست پیروز بخت
تو از شاه ترکان چه ترسى چنین
ز گرد سواران توران زمین
سپاهش فزون نیست از صد هزار
عنان پیچ و بر گستوانور سوار
بدین دشت کین بر گر از ما یکیست
همى جنگ ترکان بچشم اندکیست
شده هفت گرد سوار انجمن
چنین نامبردار و شمشیر زن
یکى باشد از ما و زیشان هزار
سپه چند باید ز ترکان شمار
برین دشت اگر ویژه تنها منم
که بر پشت گلرنگ در جوشنم
چنو کینه خواهى بیاید مرا
از ایران سپاهى نباید مرا
تو اى مىگسار از مى بابلى
بپیماى تا سر یکى بلبلى
بپیمود مى ساقى و داد زود
تهمتن شد از دادنش شاد زود
بکف بر نهاد آن درخشنده جام
نخستین ز کاوس کى برد نام
که شاه زمانه مرا یاد باد
همیشه برو بومش آباد باد
ازان پس تهمتن زمین داد بوس
چنین گفت کین باده بر یاد طوس
سران جهاندار بر خاستند
ابا پهلوان خواهش آراستند
که ما را بدین جام مى جاى نیست
بمى با تو ابلیس را پاى نیست
مى و گرز یک زخم و میدان جنگ
جز از تو کسى را نیامد بچنگ
مى بابلى سرخ در جام زرد
تهمتن بروى زواره بخورد
زواره چو بلبل بکف بر نهاد
هم از شاه کاوس کى کرد یاد
بخورد و ببوسید روى زمین
تهمتن بر و بر گرفت آفرین
که جام برادر برادر خورد
هژبر آنک او جام مى بشکرد