رستم

پیام فرستادن رستم به نزد شاه هاماوران‏

یکى مرد بیدار جوینده راه

فرستاد نزدیک کاوس شاه‏

بنزدیک سالار هاماوران

بشد نامدارى ز کند آوران‏

یکى نامه بنوشت با گیرودار

پر از گرز و شمشیر و پر کارزار

که بر شاه ایران کمین ساختى

بپیوستن اندر بد انداختى‏

نه مردى بود چاره جستن بجنگ

نرفتن برسم دلاور پلنگ‏

که در جنگ هرگز نسازد کمین

اگر چند باشد دلش پر ز کین‏

اگر شاه کاوس یابد رها

تو رستى ز چنگ و دم اژدها

یکى مرد بیدار جوینده راه

فرستاد نزدیک کاوس شاه‏

بنزدیک سالار هاماوران

بشد نامدارى ز کند آوران‏

یکى نامه بنوشت با گیرودار

پر از گرز و شمشیر و پر کارزار

که بر شاه ایران کمین ساختى

بپیوستن اندر بد انداختى‏

نه مردى بود چاره جستن بجنگ

نرفتن برسم دلاور پلنگ‏

که در جنگ هرگز نسازد کمین

اگر چند باشد دلش پر ز کین‏

اگر شاه کاوس یابد رها

تو رستى ز چنگ و دم اژدها

و گرنه بیاراى جنگ مرا

بگردن بپیماى هنگ مرا

فرستاده شد نزد هاماوران

بدادش پیام یکایک سران‏

چو پیغام بشنید و نامه بخواند

ز کردار خود در شگفتى بماند

چو بر خواند نامه سرش خیره شد

جهان پیش چشمش همه تیره شد

چنین داد پاسخ که کاوس کى

بهامون دگر نسپرد نیز پى‏

تو هر گه که آیى به بربرستان

نبینى مگر تیغ و گرز گران‏

همین بند و زندانت آراستست

اگر رایت این آرزو خواستست‏

بیایم بجنگ تو من با سپاه

برین گونه سازیم آیین و راه‏

چو بشنید پاسخ گو پیل تن

دلیران لشکر شدند انجمن‏

سوى راه دریا بیامد بجنگ

که بر خشک بر بود ره با درنگ‏

بکشتى و زورق سپاهى گران

بشد تا سر مرز هاماوران‏

بتاراج و کشتن نهادند روى

ز خون روى کشور شده جوى جوى‏

خبر شد بشاه هماور ازین

که رستم نهادست بر رخش زین‏

ببایست ناگاهش آمد بجنگ

نبد روزگار سکون و درنگ‏

چو بیرون شد از شهر خود با سپاه

بروز درخشان شب آمد سیاه‏

چپ و راست لشکر بیاراستند

بجنگ اندرون نامور خواستند

گو پیل تن گفت جنگى منم

بآورد گه بر درنگى منم‏

بر آورد گرز گران را بدوش

برانگیخت رخش و بر آمد خروش‏

چو دیدند لشکر بر و یال اوى

بچنگ اندرون گرز و گوپال اوى‏

تو گفتى که دلشان بر آمد ز تن

ز هولش پراگنده شد انجمن‏

همان شاه با نامور سرکشان

ز رستم چو دیدند یک یک نشان‏

گریزان بیامد بهاماوران

ز پیش تهمتن سپاهى گران‏

چو بنشست سالار با راى زن

دو مرد جوان خواست از انجمن‏

بدان تا فرستد هم اندر زمان

بمصر و ببربر چو باد دمان‏

یکى نامه هر یک بچنگ اندرون

نوشته بدرد دل از آب خون‏

کزین پادشاهى بدان نیست دور

بهم بود نیک و بد و جنگ و سور

گرایدونک باشید با من یکى

ز رستم نترسم بجنگ اندکى‏

و گرنه بدان پادشاهى رسد

درازست بر هر سویى دست بد

چو نامه بنزدیک ایشان رسید

که رستم بدین دشت لشکر کشید

همه دل پر از بیم برخاستند

سپاهى ز کشور بیاراستند

نهادند سر سوى هاماوران

زمین کوه گشت از کران تا کران‏

سپه کوه تا کوه صف بر کشید

پى مور شد بر زمین ناپدید

چو رستم چنان دید نزدیک شاه

نهانى بر افگند مردى براه‏

که شاه سه کشور برآراستند

برین گونه از جاى برخاستند

اگر جنگ را من بجنبم ز جاى

ندانند سر را بدین کین ز پاى‏

نباید کزین کین بتو بد رسد

که کار بد از مردم بد رسد

مرا تخت بربر نیاید بکار

اگر بد رسد بر تن شهریار

فرستاده بشنید و آمد دوان

بنزدیک کاوس کى شد نهان‏

پیام تهمتن همه باز راند

چو بشنید کاوس خیره بماند

چنین داد پاسخ که مندیش ازین

نه گسترده از بهر من شد زمین‏

چنین بود تا بود گردان سپهر

که با نوش زهرست با جنگ مهر

و دیگر که دارنده یار منست

بزرگى و مهرش حصار منست‏

تو رخش درخشنده را ده عنان

بیاراى گوشش بنوک سنان‏

از یشان یکى زنده اندر جهان

ممان آشکارا نه اندر نهان‏

فرستاده پاسخ بیاورد زود

بر رستم زال زر شد چو دود

تهمتن چو بشنید گفتار اوى

بسیچید و زى جنگ بنهاد روى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن