رستم

جستن رستم، دیو را

برون شد بنخچیر چون نرّه شیر

کمندى بدست اژدهایى بزیر

بدشتى کجا داشت چوپان گله

و زان سو گذر داشت گور یله‏

سه روزش همى جست در مرغزار

همى کرد بر گرد اسپان شکار

چهارم بدیدش گرازان بدشت

چو باد شمالى برو بر گذشت‏

درخشنده زرّین یکى باره بود

بچرم اندرون زشت پتیاره بود

برانگیخت رخش دلاور ز جاى

چو تنگ اندر آمد دگر شد براى‏

چنین گفت کین را نباید فگند

بباید گرفتن بخمّ کمند

برون شد بنخچیر چون نرّه شیر

کمندى بدست اژدهایى بزیر

بدشتى کجا داشت چوپان گله

و زان سو گذر داشت گور یله‏

سه روزش همى جست در مرغزار

همى کرد بر گرد اسپان شکار

چهارم بدیدش گرازان بدشت

چو باد شمالى برو بر گذشت‏

درخشنده زرّین یکى باره بود

بچرم اندرون زشت پتیاره بود

برانگیخت رخش دلاور ز جاى

چو تنگ اندر آمد دگر شد براى‏

چنین گفت کین را نباید فگند

بباید گرفتن بخمّ کمند

نشایدش کردن بخنجر تباه

بدین سانش زنده برم نزد شاه‏

بینداخت رستم کیانى کمند

همى خواست کآرد سرش را ببند

چو گور دلاور کمندش بدید

شد از چشم او در زمان ناپدید

بدانست رستم که آن نیست گور

ابا او کنون چاره باید نه زور

جز اکوان دیو این نشاید بدن

ببایستش از باد تیغى زدن‏

بشمشیر باید کنون چاره کرد

دوانیدن خون بران چرم زرد

ز دانا شنیدم که این جاى اوست

که گفتند بستاند از گور پوست‏

همانگه پدید آمد از دشت باز

سپهبد بر انگیخت آن تند تاز

کمان را بزه کرد و از باد اسپ

بینداخت تیرى چو آذرگشسپ‏

همان کو کمان کیان در کشید

دگر باره شد گور ازو ناپدید

همى تاخت اسپ اندران پهن دشت

چو سه روز و سه شب برو بر گذشت‏

بآبش گرفت آرزو هم بنان

سر از خواب بر کوهه زین زنان‏

چو بگرفتش از آب روشن شتاب

به پیش آمدش چشمه چون گلاب‏

فرود آمد و رخش را آب داد

هم از ماندگى چشم را خواب داد

کمندش ببازوى و ببر بیان

بپوشیده و تنگ بسته میان‏

ز زین کیانیش بگشاد تنگ

به بالین نهاد آن جناغ خدنگ‏

چراگاه رخش آمد و جاى خواب

نمد زین برافگند بر پیش آب‏

بدان جایگه خفت و خوابش ربود

که از رنج و تاختن مانده بود

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن