هفت خوان رستم‏

خوان دوم یافتن رستم چشمه آب‏

یکى راه پیش آمدش ناگزیر

همى رفت بایست بر خیره خیر

پى اسپ و گویا زبان سوار

ز گرما و از تشنگى شد ز کار

پیاده شد از اسپ و ژوپین بدست

همى رفت پویان بکردار مست‏

همى جست بر چاره جستن رهى

سوى آسمان کرد روى آنگهى‏

چنین گفت کاى داور دادگر

همه رنج و سختى تو آرى بسر

گرایدونک خشنودى از رنج من

بدان گیتى آگنده کن گنج من‏

یکى راه پیش آمدش ناگزیر

همى رفت بایست بر خیره خیر

پى اسپ و گویا زبان سوار

ز گرما و از تشنگى شد ز کار

پیاده شد از اسپ و ژوپین بدست

همى رفت پویان بکردار مست‏

همى جست بر چاره جستن رهى

سوى آسمان کرد روى آنگهى‏

چنین گفت کاى داور دادگر

همه رنج و سختى تو آرى بسر

گرایدونک خشنودى از رنج من

بدان گیتى آگنده کن گنج من‏

بپویم همى تا مگر کردگار

دهد شاه کاوس را زینهار

هم ایرانیان را ز چنگال دیو

گشاید بى‏آزار گیهان خدیو

گنهکار و افگندگان تواند

پرستنده و بندگان تواند

تن پیلوارش چنان تفته شد

که از تشنگى سست و آشفته شد

بیفتاد رستم بران گرم خاک

زبان گشته از تشنگى چاک چاک‏

همانگه یکى میش نیکوسرین

بپیمود پیش تهمتن زمین‏

ازان رفتن میش اندیشه خاست

بدل گفت کابشخور این کجاست‏

همانا که بخشایش کردگار

فراز آمدست اندرین روزگار

بیفشارد شمشیر بر دست راست

بزور جهاندار بر پاى خاست‏

بشد بر پى میش و تیغش بچنگ

گرفته بدست دگر پالهنگ‏

بره بر یکى چشمه آمد پدید

چو میش سراور بدانجا رسید

تهمتن سوى آسمان کرد روى

چنین گفت کاى داور راستگوى‏

هرانکس که از دادگر یک خداى

بپیچد نیارد خرد را بجاى‏

برین چشمه آبشخور میش نیست

همان غرم دشتى مرا خویش نیست‏

بجایى که تنگ اندر آید سخن

پناهت بجز پاک یزدان مکن‏

بران غرم بر آفرین کرد چند

که از چرخ گردان مبادت گزند

گیا بر در و دشت تو سبز باد

مباد از تو هرگز دل یوز شاد

ترا هرک یازد بتیر و کمان

شکسته کمان باد و تیره گمان‏

که زنده شد از تو گو پیل تن

و گر نه پر اندیشه بود از کفن‏

که در سینه اژدهاى بزرگ

نگنجد بماند بچنگال گرگ‏

شده پاره پاره کنان و کشان

ز رستم بدشمن رسیده نشان‏

روانش چو پردخته شد ز آفرین

ز رخش تگاور جدا کرد زین‏

همه تن بشستش بران آب پاک

بکردار خورشید شد تابناک‏

چو سیراب شد ساز نخچیر کرد

کمر بست و ترکش پر از تیر کرد

بیفگند گورى چو پیل ژیان

جدا کرد ازو چرم پاى و میان‏

چو خورشید تیز آتشى بر فروخت

برآورد ز آب اندر آتش بسوخت‏

بپردخت ز آتش بخوردن گرفت

بخاک استخوانش سپردن گرفت‏

سوى چشمه روشن آمد بر آب

چو سیراب شد کرد آهنگ خواب‏

تهمتن برخش سراینده گفت

که با کس مکوش و مشو نیز جفت‏

اگر دشمن آید سوى من بپوى

تو با دیو و شیران مشو جنگجوى‏

بخفت و بر آسود و نگشاد لب

چمان و چران رخش تا نیم شب‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن