داستان رستم و شغاد

رفتن رستم به کابل از بهر برادرش- شغاد

چنین گوید آن پیر دانش پژوه

هنرمند و گوینده و باشکوه‏

که در پرده بد زال را برده‏یى

نوازنده رود و گوینده‏یى‏

کنیزک پسر زاد روزى یکى

که از ماه پیدا نبود اندکى‏

ببالا و دیدار سام سوار

ازو شاد شد دوده نامدار

ستاره شناسان و کنداوران

ز کشمیر و کابل گزیده سران‏

ز آتش پرست و ز یزدان پرست

برفتند با زیج رومى بدست‏

گرفتند یک سر شمار سپهر

که دارد بران کودک خرد مهر

ستاره شمر کان شگفتى بدید

همى این بدان آن بدین بنگرید

چنین گوید آن پیر دانش پژوه

هنرمند و گوینده و باشکوه‏

که در پرده بد زال را برده‏یى

نوازنده رود و گوینده‏یى‏

کنیزک پسر زاد روزى یکى

که از ماه پیدا نبود اندکى‏

ببالا و دیدار سام سوار

ازو شاد شد دوده نامدار

ستاره شناسان و کنداوران

ز کشمیر و کابل گزیده سران‏

ز آتش پرست و ز یزدان پرست

برفتند با زیج رومى بدست‏

گرفتند یک سر شمار سپهر

که دارد بران کودک خرد مهر

ستاره شمر کان شگفتى بدید

همى این بدان آن بدین بنگرید

بگفتند با زال سام سوار

که اى از بلند اختران یادگار

گرفتیم و جستیم راز سپهر

ندارد بدین کودک خرد مهر

چو این خوب چهره بمردى رسد

بگاه دلیرى و گردى رسد

کند تخمه سام نیرم تباه

شکست اندر آرد بدین دستگاه‏

همه سیستان زو شود پر خروش

همه شهر ایران بر آید بجوش‏

شود تلخ ازو روز بر هر کسى

ازان پس بگیتى نماند بسى‏

غمى گشت زان کار دستان سام

ز دادار گیتى همى برد نام‏

بیزدان چنین گفت کاى رهنماى

تو دارى سپهر روان را بپاى‏

بهر کار پشت و پناهم توى

نماینده راى و راهم توى‏

سپهر آفریدى و اختر همان

همه نیکویى باد ما را گمان‏

بجز کام و آرام و خوبى مباد

ورا نام کرد آن سپهبد شغاد

همى داشت مادر چو شد سیر شیر

دلارام و گوینده و یادگیر

بران سال کودک برافراخت یال

بر شاه کابل فرستاد زال‏

جوان شد ببالاى سرو بلند

سوارى دلاور بگرز و کمند

سپهدار کابل بدو بنگرید

همى تاج و تخت کیان را سزید

بگیتى بدیدار او بود شاد

بدو داد دختر ز بهر نژاد

ز گنج بزرگ آنچ بد در خورش

فرستاد با نامور دخترش‏

همى داشتش چون یکى تازه سیب

کز اختر نبودى بروبر نهیب‏

بزرگان ایران و هندوستان

ز رستم زدندى همى داستان‏

چنان بد که هر سال یک چرم گاو

ز کابل همى خواستى باژ و ساو

در اندیشه مهتر کابلى

چنان بد کزو رستم زابلى‏

نگیرد ز کار درم نیز یاد

ازان پس که داماد او شد شغاد

چو هنگام باژ آمد آن بستدند

همه کابلستان بهم بر زدند

دژم شد ز کار برادر شغاد

نکرد آن سخن پیش کس نیز یاد

چنین گفت با شاه کابل نهان

که من سیر گشتم ز کار جهان‏

برادر که او را ز من شرم نیست

مرا سوى او راه و آزرم نیست‏

چه مهتر برادر چه بیگانه‏یى

چه فرزانه مردى چه دیوانه‏یى‏

بسازیم و او را بدام آوریم

بگیتى بدین کار نام آوریم‏

بگفتند و هر دو برابر شدند

باندیشه از ماه برتر شدند

نگر تا چه گفتست مرد خرد

که هر کس که بد کرد کیفر برد

شبى تا بر آمد ز کوه آفتاب

دو تن را سر اندر نیامد بخواب‏

که ما نام او از جهان کم کنیم

دل و دیده زال پر نم کنیم‏

چنین گفت با شاه کابل شغاد

که گر زین سخن داد خواهیم داد

یکى سور کن مهتران را بخوان

مى و رود و رامشگران را بخوان‏

بمى خوردن اندر مرا سرد گوى

میان کیان ناجوانمرد گوى‏

ز خوارى شوم سوى زابلستان

بنالم ز سالار کابلستان‏

چه پیش برادر چه پیش پدر

ترا ناسزا خوانم و بد گهر

بر آشوبد او را سر از بهر من

بیاید برین نامور شهر من‏

برآید چنین کار بر دست ما

بچرخ فلک بر بود شست ما

تو نخچیرگاهى نگه کن براه

بکن چاه چندى بنخچیرگاه‏

بر اندازه رستم و رخش ساز

به بن در نشان تیغهاى دراز

همان نیزه و حربه آبگون

سنان از بر و نیزه زیر اندرون‏

اگر صد کنى چاه بهتر ز پنج

چو خواهى که آسوده گردى ز رنج‏

بجاى آر صد مرد نیرنگ ساز

بکن چاه و بر باد مگشاى راز

سر چاه را سخت کن زان سپس

مگوى این سخن نیز با هیچ کس‏

بشد شاه و راى از منش دور کرد

بگفتار آن بى‏خرد سور کرد

مهان را سراسر ز کابل بخواند

بخوان پسندیده‏شان برنشاند

چو نان خورده شد مجلس آراستند

مى و رود و رامشگران خواستند

چو سر پر شد از باده خسروى

شغاد اندر آشفت از بد خوى‏

چنین گفت با شاه کابل که من

همى سر فرازم بهر انجمن‏

برادر چو رستم چو دستان پدر

ازین نامورتر که دارد گهر

ازو شاه کابل بر آشفت و گفت

که چندین چه دارى سخن در نهفت‏

تو از تخمه سام نیرم نه‏اى

برادر نه‏اى خویش رستم نه‏اى‏

نکردست یاد از تو دستان سام

برادر ز تو کى برد نیز نام‏

تو از چاکران کمترى بر درش

برادر نخواند ترا مادرش‏

ز گفتار او تنگ دل شد شغاد

برآشفت و سر سوى زابل نهاد

همى رفت با کابلى چند مرد

دلى پر ز کین لب پر از باد سرد

بیامد بدرگاه فرّخ پدر

دلى پر ز چاره پر از کینه سر

هم انگه چو روى پسر دید زال

چنان برز و بالا و آن فرّ و یال‏

بپرسید بسیار و بنواختش

هم انگه بر پیل تن تاختش‏

ز دیدار او شاد شد پهلوان

چو دیدش خردمند و روشن روان‏

چنین گفت کز تخمه سام شیر

نزاید مگر زورمند و دلیر

چگونه است کار تو با کابلى

چه گویند از رستم زابلى‏

چنین داد پاسخ برستم شغاد

که از شاه کابل مکن نیز یاد

ازو نیکویى بد مرا پیش ازین

چو دیدى مرا خواندى آفرین‏

کنون مى خورد جنگ سازد همى

سر از هر کسى برفرازد همى‏

مرا بر سر انجمن خوار کرد

همان گوهر بد پدیدار کرد

همى گفت تا کى ازین باژ و ساو

نه با سیستان ما نداریم تاو

ازین پس نگوییم کو رستمست

نه زو مردى و گوهر ما کمست‏

نه فرزند زالى مرا گفت نیز

و گر هستى او خود نیرزد بچیز

ازان مهتران شد دلم پر ز درد

ز کابل براندم دو رخساره زرد

چو بشنید رستم بر آشفت و گفت

که هرگز نماند سخن در نهفت‏

ازو نیز مندیش و ز لشکرش

که مه لشکرش باد و مه افسرش‏

من او را بدین گفته بى‏جان کنم

بروبر دل دوده پیچان کنم‏

ترا برنشانم بر تخت اوى

بخاک اندر آرم سر بخت اوى‏

همى داشتش روز چند ارجمند

سپرده بدو جایگاه بلند

ز لشکر گزین کرد شایسته مرد

کسى را که زیبا بود در نبرد

بفرمود تا ساز رفتن کنند

ز زابل بکابل نشستن کنند

چو شد کار لشکر همه ساخته

دل پهلوان گشت پرداخته‏

بیامد بر مرد جنگى شغاد

که با شاه کابل مکن رزم یاد

که گر نام تو برنویسم بر آب

بکابل نیابد کس آرام و خواب‏

که یارد که پیش تو آید بجنگ

و گر تو بجنبى که سازد درنگ‏

بر آنم که او زین پشیمان شدست

وزین رفتنم سوى درمان شدست‏

بیارد کنون پیش خواهشگران

ز کابل گزیده فراوان سران‏

چنین گفت رستم که اینست راه

مرا خود بکابل نباید سپاه‏

زواره بس و نامور صد سوار

پیاده همان نیز صد نامدار

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *