داستان رستم و شغاد

چاه کندن شاه کابل در شکارگاه و فتادن رستم و زواره در آن

بد اختر چو از شهر کابل برفت

بدان دشت نخچیر شد شاه تفت‏

ببرد از میان لشکرى چاه کن

کجا نام بردند زان انجمن‏

سراسر همه دشت نخچیرگاه

همه چاه بد کنده در زیر راه‏

زده حربه‏ها را بن اندر زمین

همان نیز ژوپین و شمشیر کین‏

بخاشاک کرده سر چاه کور

که مردم ندیدى نه چشم ستور

چو رستم دمان سر برفتن نهاد

سوارى برافگند پویان شغاد

که آمد گو پیل تن با سپاه

بیا پیش و زان کرده زنهار خواه‏

سپهدار کابل بیامد ز شهر

زبان پر سخن دل پر از کین و زهر

بد اختر چو از شهر کابل برفت

بدان دشت نخچیر شد شاه تفت‏

ببرد از میان لشکرى چاه کن

کجا نام بردند زان انجمن‏

سراسر همه دشت نخچیرگاه

همه چاه بد کنده در زیر راه‏

زده حربه‏ها را بن اندر زمین

همان نیز ژوپین و شمشیر کین‏

بخاشاک کرده سر چاه کور

که مردم ندیدى نه چشم ستور

چو رستم دمان سر برفتن نهاد

سوارى برافگند پویان شغاد

که آمد گو پیل تن با سپاه

بیا پیش و زان کرده زنهار خواه‏

سپهدار کابل بیامد ز شهر

زبان پر سخن دل پر از کین و زهر

چو چشمش بروى تهمتن رسید

پیاده شد از باره کو را بدید

ز سر شاره هندوى برگرفت

برهنه شد و دست بر سر گرفت‏

همان موزه از پاى بیرون کشید

بزارى ز مژگان همى خون کشید

دو رخ را بخاک سیه بر نهاد

همى کرد پوزش ز کار شغاد

که گر مست شد بنده از بیهشى

نمود اندران بیهشى سرکشى‏

سزد گر ببخشى گناه مرا

کنى تازه آیین و راه مرا

همى رفت پیشش برهنه دو پاى

سرى پر ز کینه دلى پر ز راى‏

ببخشید رستم گناه ورا

بیفزود زان پایگاه ورا

بفرمود تا سر بپوشید و پاى

بزین بر نشست و بیامد ز جاى‏

بر شهر کابل یکى جاى بود

ز سبزى زمینش دلاراى بود

بدو اندرون چشمه بود و درخت

بشادى نهادند هر جاى تخت‏

بسى خوردنیها بیاورد شاه

بیاراست خرّم یکى جشنگاه‏

مى آورد و رامشگران را بخواند

مهان را بتخت مهى بر نشاند

ازان پس برستم چنین گفت شاه

که چون رایت آید بنخچیرگاه‏

یکى جاى دارم برین دشت و کوه

بهر جاى نخچیر گشته گروه‏

همه دشت غرمست و آهو و گور

کسى را که باشد تگاور ستور

بچنگ آیدش گور و آهو بدشت

ازان دشت خرّم نشاید گذشت‏

ز گفتار او رستم آمد بشور

ازان دشت پر آب و نخچیر گور

بچیزى که آید کسى را زمان

بپیچد دلش کور گردد گمان‏

چنین است کار جهان جهان

نخواهد گشادن بما بر نهان‏

بدریا نهنگ و بهامون پلنگ

همان شیر جنگاور تیز چنگ‏

ابا پشّه و مور در چنگ مرگ

یکى باشد ایدر بدن نیست برگ‏

بفرمود تا رخش را زین کنند

همه دشت پر باز و شاهین کنند

کمان کیانى بزه بر نهاد

همى راند بر دشت او با شغاد

زواره همى رفت با پیل تن

تنى چند ازان نامدار انجمن‏

بنخچیر لشکر پراگنده شد

اگر کنده گر سوى آگنده شد

زواره تهمتن بران راه بود

ز بهر زمان کاندران چاه بود

همى رخش زان خاک مى یافت بوى

تن خویش را کرد چون گرد گوى‏

همى جست و ترسان شد از بوى خاک

زمین را بنعلش همى کرد چاک‏

بزد گام رخش تگاور براه

چنین تا بیامد میان دو چاه‏

دل رستم از رخش شد پر ز خشم

زمانش خرد را بپوشید چشم‏

یکى تازیانه برآورد نرم

بزد نیک دل رخش را کرد گرم‏

چو او تنگ شد در میان دو چاه

ز چنگ زمانه همى جست راه‏

دو پایش فروشد بیک چاهسار

نبد جاى آویزش و کارزار

بن چاه پر حربه و تیغ تیز

نبد جاى مردى و راه گریز

بدرّید پهلوى رخش سترگ

بر و پاى آن پهلوان بزرگ‏

بمردى تن خویش را بر کشید

دلیر از بن چاه بر سر کشید

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن