انوشیروان

جنگ گو و طلحند

چو برزد سر از برج شیر آفتاب

زمین شد بکردار دریاى آب‏

یکى چادر آورد خورشید زرد

بگسترد بر کشور لاژورد

بر آمد خروشیدن کرّ ناى

هم آواز کوس از دو پرده سراى‏

درفش دو شاه نو آمد به دید

سپه میمنه میسره بر کشید

دو شاه سرافراز در قلبگاه

دو دستور فرزانه در پیش شاه‏

بفرزانه خویش فرمود گو

که گوید بآواز با پیش رو

که بر پاى دارید یک سر درفش

کشیده همه تیغهاى بنفش‏

چو برزد سر از برج شیر آفتاب

زمین شد بکردار دریاى آب‏

یکى چادر آورد خورشید زرد

بگسترد بر کشور لاژورد

بر آمد خروشیدن کرّ ناى

هم آواز کوس از دو پرده سراى‏

درفش دو شاه نو آمد به دید

سپه میمنه میسره بر کشید

دو شاه سرافراز در قلبگاه

دو دستور فرزانه در پیش شاه‏

بفرزانه خویش فرمود گو

که گوید بآواز با پیش رو

که بر پاى دارید یک سر درفش

کشیده همه تیغهاى بنفش‏

یکى از یلان پیش منهید پاى

نباید که جنبد پیاده ز جاى‏

که هر کس که تندى کند روز جنگ

نباشد خردمند یا مرد سنگ‏

ببینم که طلخند با این سپاه

چگونه خرامد بآوردگاه‏

نباشد جز از راى یزدان پاک

ز رخشنده خورشید تا تیره خاک‏

ز پند آزمودیم و ز مهر چند

نبود ایچ ازین پندها سودمند

گر ایدونک پیروز گردد سپاه

مرا بر دهد گردش هور و ماه‏

مریزید خون از پى خواسته

که یابید خود گنج آراسته‏

وگر نامدارى بود زین سپاه

که اسب افگند تیز بر قلبگاه‏

چو طلخند را یابد اندر نبرد

نباید که بر وى فشانند گرد

نیایش کنان پیش پیل ژیان

بباید شدن تنگ بسته میان‏

خروشى بر آمد که فرمان کنیم

ز راى تو آرایش جان کنیم‏

و زان روى طلخند پیش سپاه

چنین گفت با پاسبانان گاه‏

گر ایدونک باشیم پیروزگر

دهد گردش اختر نیک بر

همه تیغها کینه را بر کشیم

بیزدان پناهیم و دم در کشیم‏

چو یابید گو را نبایدش کشت

نه با او سخن نیز گفتن درشت‏

بگیریدش از پشت آن پیل مست

بپیش من آرید بسته دو دست‏

همانگه خروشیدن کرّ ناى

بر آمد ز دهلیز پرده سراى‏

همه کوه و دریا پر آواز گشت

تو گفتى سپهر روان بازگشت‏

ز بس نعره و چاک و چاک تبر

ندانست کس پاى گیتى ز سر

ز رخشنده پیکان و پرّ عقاب

همى دامن اندر کشید آفتاب‏

زمین شد بکردار دریاى خون

در و دشت بد زیر خون اندرون‏

دو پیل ژیان شاهزاده دو شاه

براندند هر دو ز قلب سپاه‏

بر آمد خروشى ز طلخند و گو

که از باد ژوپین من دور شو

بجنگ برادر مکن دست پیش

نگه دار ز آواز من جاى خویش‏

همى این بدان گفت و آن هم بدین

چو دریاى خون شد سراسر زمین‏

یلانى که بودند خنجرگزار

بگشتند پیرامن کارزار

ز زخم دو شاه آن دو پر خاشجوى

همى خون و مغز اندر آمد بجوى‏

برین گونه تا خور ز گنبد بگشت

و ز اندازه آویزش اندر گذشت‏

خروش آمد از دشت و آواز گو

که اى جنگسازان و گردان نو

هر آن کس که خواهد ز ما زینهار

مدارید ازو کینه در کارزار

بدان تا برادر بترسد ز جنگ

چو تنها بماند نسازد درنگ‏

بسى خواستند از یلان زینهار

بسى کشته شد در دم کارزار

چو طلخند بر پیل تنها بماند

گو او را بآواز چندى بخواند

که رو اى برادر بایوان خویش

نگه کن بایوان و دیوان خویش‏

نیابى همانا بسى زنده تن

ازان تیغ زن نامدار انجمن‏

همه خوب کارى ز یزدان شناس

وزو دار تا زنده باشى سپاس‏

که زنده برفتى تو از پیش جنگ

نه هنگام رایست و روز درنگ‏

چو بشنید طلخند آواز اوى

شد از ننگ پیچان و پر آب روى‏

بمرغ آمد از دشت آوردگاه

فراز آمدندش ز هر سو سپاه‏

در گنج بگشاد و روزى بداد

سپاهش شد آباد و با کام و شاد

سزاوار خلعت هر آن کس که دید

بیاراست او را چنانچون سزید

بدینار چون لشکر آباد گشت

دل جنگجوى از غم آزاد گشت‏

پیامى فرستاد نزدیک گو

که اى تخت را چون بپالیز خو

بر آنى که از من شدى بى‏گزند

دلت را بزنار افسون مبند

بآتش شوى ناگهان سوخته

روان آژده چشمها دوخته‏

چو بشنید گو آن پیام درشت

دلش را ز مهر برادر بشست‏

دلش زان سخن گشت اندوهگین

بفرزانه گفت این شگفتى ببین‏

بدو گفت فرزانه کاى شهریار

تویى از پدر تخت را یادگار

ز دانش پژوهان تو داناترى

هم از تاج داران تواناترى‏

مرا این درستست و گفتم بشاه

ز گردنده خورشید و تابنده ماه‏

که این نامور تا نگردد هلاک

بگردد چو مار اندرین تیره خاک‏

بپاسخ تو با او درشتى مگوى

بپیوند و آزرم او را بجوى‏

اگر جنگ سازد بسازیم جنگ

که او با شتابست و ما با درنگ‏

سپهبد فرستاده را پیش خواند

بخوبى فراوان سخنها براند

بدو گفت رو با برادر بگوى

که چندین درشتى و تندى مجوى‏

درشتى نه زیباست با شهریار

پدر نامور بود و تو نامدار

مرا این درستست کز پند من

تو دورى نجویى ز پیوند من‏

و لیکن مرا ز آنک هست آرزوى

که تو نامور باشى و نامجوى‏

بگویم همه آنچ اندر دلست

سخنها که جانم برو مایلست‏

ترا سر بپیچید ز دستور بد

ز آسانى و راى و راه خرد

مگوى اى برادر سخن جز بداد

که گیتى سراسر فسونست و باد

سوى راستى یاز تا هرچ هست

ز گنج و ز مردان خسرو پرست‏

فرستم همه سر بسر پیش تو

ببیند روان بداندیش تو

که اندر دل من جز از داد نیست

مباد آنک از جان تو شاد نیست‏

برینست رایم که دادم پیام

اگر بشنود مهتر خویش کام‏

ور ایدونک رایت جز از جنگ نیست

بخوبى و پیوندت آهنگ نیست‏

بسازم کنون جنگ را لشکرى

که باید سپاه مرا کشورى‏

ازین مرز آباد ما بگذریم

سپه را همه پیش دریا بریم‏

یکى کنده سازیم گرد سپاه

برین جنگ جویان ببندیم راه‏

ز دریا بکنده در آب افگنیم

سراسر سر اندر شتاب افگنیم‏

بدان تا هر آن کس که بیند شکست

ز کنده نباشد و را راه جست‏

ز ما هرک پیروز گردد بجنگ

بریزیم خون اندرین جاى تنگ‏

سپه را همه دستگیر آوریم

مبادا که شمشیر و تیر آوریم‏

فرستاده برگشت و آمد چو باد

بروبر سخنهاى گو کرد یاد

چو طلخند بشنید گفتار گو

ز لشکر هر آن کس که بد پیش رو

بفرمود تا پیش او خواندند

سزاوار هر جاى بنشاندند

همه پاسخ گو بدیشان بگفت

همه رازها برگشاد از نهفت‏

بلشکر چنین گفت کین جنگ نو

بدریا که اندیشه کر دست گو

چه بینید و این را چه راى آوریم

که اندیشه او بجاى آوریم‏

اگر بود خواهید با من یکى

نپیچید سر را ز داد اندکى‏

اگر جنگ جویم چه دریا چه کوه

چو در جنگ لشکر بود همگروه‏

اگر یار باشید با من بجنگ

از آواز رو به نترسد پلنگ‏

هر آن کس که جویند نام بزرگ

ز گیتى بیابند کام بزرگ‏

جهانجوى اگر کشته گردد بنام

به از زنده دشمن بدو شادکام‏

هر آن کس که در جنگ تندى کند

همى از پى سودمندى کند

بیابید چندان ز من خواسته

پرستنده و اسب آراسته‏

ز کشمیر تا پیش دریاى چین

بهر شهر بر ما کنند آفرین‏

ببخشم همه شهرها بر سپاه

چو فرمان مرا گردد و تاج و گاه‏

بپاسخ همه مهتران پیش اوى

یکایک نهادند بر خاک روى‏

که ما نام جوییم و تو شهریار

ببینى کنون گردش روزگار

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن