انوشیروان
سزا دادن کسرى الانان و بلوچیان و گیلانیان را
ز دریا براه الانان کشید
یکى مرز ویران و بیکار دید
بآزادگان گفت ننگست این
که ویران بود بوم ایران زمین
نشاید که باشیم همداستان
که دشمن زند زین نشان داستان
ز لشکر فرستادهاى برگزید
سخنگوى و دانا چنان چون سزید
بدو گفت شبگیر ز ایدر بپوى
بدین مرزبانان لشکر بگوى
شنیدم ز گفتار کارآگهان
سخن هرچ رفت آشکار و نهان
ز دریا براه الانان کشید
یکى مرز ویران و بیکار دید
بآزادگان گفت ننگست این
که ویران بود بوم ایران زمین
نشاید که باشیم همداستان
که دشمن زند زین نشان داستان
ز لشکر فرستادهاى برگزید
سخنگوى و دانا چنان چون سزید
بدو گفت شبگیر ز ایدر بپوى
بدین مرزبانان لشکر بگوى
شنیدم ز گفتار کارآگهان
سخن هرچ رفت آشکار و نهان
که گفتید ما را ز کسرى چه باک
چه ایران بر ما چه یک مشت خاک
بیابان فراخست و کوهش بلند
سپاه از در تیر و گرز و کمند
همه جنگ جویان بیگانهایم
سپاه و سپهبد نه زین خانهایم
کنون ما بنزد شما آمدیم
سراپرده و گاه و خیمه زدیم
در و غار جاى کمین شماست
بر و بوم و کوه و زمین شماست
فرستاده آمد بگفت این سخن
که سالار ایران چه افگند بن
سپاه الانى شدند انجمن
بزرگان فرزانه و راى زن
سپاهى که رویشان تاختن پیشه بود
و ز آزاد مردى کم اندیشه بود
از ایشان بدى شهر ایران ببیم
نماندى بکس جامه و زرّ و سیم
زن و مرد با کودک و چار پاى
بهامون رسیدى نماندى بجاى
فرستاده پیغام شاه جهان
بدیشان بگفت آشکار و نهان
رخ نامداران از آن تیره گشت
دل از نام نوشین روان خیره گشت
بزرگان آن مرز و کنداوران
برفتند با باژ و ساو گران
همه جامه و برده و سیم و زر
گرانمایه اسبان بسیار مر
از ایشان هر آن کس که پیران بدند
سخنگوى و دانشپذیران بدند
همه پیش نوشین روان آمدند
ز کار گذشته نوان آمدند
چو پیش سرا پرده شهریار
رسیدند با هدیه و با نثار
خروشان و غلتان بخاک اندرون
همه دیده پر خاک و دل پر ز خون
خرد چون بود با دلاور براز
بشرم و بپوزش نیاید نیاز
بر ایشان ببخشود بیدار شاه
ببخشید یک سر گذشته گناه
بفرمود تا هرچ ویران شدست
کنام پلنگان و شیران شدست
یکى شارستانى بر آرند زود
بدو اندرون جاى کشت و درود
یکى بارهاى گردش اندر بلند
بدان تا ز دشمن نیابد گزند
بگفتند با نامور شهریار
که ما بندگانیم با گوشوار
بر آریم ازین سان که فرمود شاه
یکى باره و نامور جایگاه
و ز آن جایگه شاه لشکر براند
بهندوستان رفت و چندى بماند
بفرمان همه پیش او آمدند
بجان هر کسى چاره جو آمدند
ز دریاى هندوستان تا دو میل
درم بود با هدیه و اسب و پیل
بزرگان همه پیش شاه آمدند
ز دوده دل و نیک خواه آمدند
بپرسید کسرى و بنواختشان
بر اندازه بر پایگه ساختشان
بدل شاد برگشت ز آن جایگاه
جهانى پر از اسب و پیل و سپاه
براه اندر آگاهى آمد بشاه
که گشت از بلوجى جهانى سیاه
ز بس کشتن و غارت و تاختن
زمین را بآب اندر انداختن
ز گیلان تباهى فزونست ازین
ز نفرین پراگنده شد آفرین
دل شاه نوشین روان شد غمى
بر آمیخت اندوه با خرمى
بایرانیان گفت الانان و هند
شد از بیم شمشیر ما چون پرند
بسنده نباشیم با شهر خویش
همى شیر جوییم پیچان ز میش
بدو گفت گوینده کاى شهریار
بپالیز گل نیست بىزخم خار
همان مرز تا بود با رنج بود
ز بهر پراگندن گنج بود
ز کار بلوج ارجمند اردشیر
بکوشید با کاردانان پیر
نبد سودمندى بافسون و رنگ
نه از بند و ز رنج و پیکار و جنگ
اگر چند بد این سخن ناگزیر
بپوشید بر خویشتن اردشیر
ز گفتار دهقان بر آشفت شاه
بسوى بلوج اندر آمد ز راه
چو آمد بنزدیک آن مرز و کوه
بگردید گرد اندرش با گروه
بر آنگونه گرد اندر آمد سپاه
که بستند ز انبوه بر باد راه
همه دامن کوه تا روى شخ
سپه بود برسان مور و ملخ
منادیگرى گرد لشکر بگشت
خروش آمد از غار و ز کوه و دشت
که از کوچکه هرک یابید خرد
و گر تیغ دارند مردان گرد
و گر انجمن باشد از اندکى
نباید که یابد رهایى یکى
چو آگاه شد لشکر از خشم شاه
سوار و پیاده ببستند راه
از ایشان فراوان و اندک نماند
زن و مرد جنگى و کودک نماند
سراسر بشمشیر بگذاشتند
ستم کردن و رنج برداشتند
ببود ایمن از رنج شاه جهان
بلوجى نماند آشکار و نهان
چنان بد که بر کوه ایشان گله
بدى بىنگهبان و کرده یله
شبان هم نبودى پس گوسفند
بهامون و بر تیغ کوه بلند
همه رختها خوار بگذاشتند
در و کوه را خانه پنداشتند
و ز آن جایگه سوى گیلان کشید
چو رنج آمد از گیل و دیلم پدید
ز دریا سپه بود تا تیغ کوه
هوا پر درفش و زمین پر گروه
پراگنده بر گرد گیلان سپاه
بشد روشنایى ز خورشید و ماه
چنین گفت کایدر ز خرد و بزرگ
نباید که ماند یکى میش و گرگ
چنان شد ز کشته همه کوه و دشت
که خون در همه روى کشور بگشت
ز بس کشتن و غارت و سوختن
خروش آمد و ناله مرد و زن
ز کشته بهر سو یکى توده بود
گیاها بمغز سر آلوده بود
ز گیلان هر آن کس که جنگى بدند
هشیوار و باراى و سنگى بدند
ببستند یک سر همه دست خویش
زنان از پس و کودک خرد پیش
خروشان بر شهریار آمدند
دریده بر و خاکسار آمدند
شدند اندران بارگاه انجمن
همه دستها بسته و خسته تن
که ما بازگشتیم زین بد کنش
مگر شاه گردد ز ما خوش منش
اگر شاه را دل ز گیلان بخست
ببرّیم سرها ز تنها بدست
دل شاه خشنود گردد مگر
چو بیند بریده یکى توده سر
چو چندان خروش آمد از بارگاه
و زان گونه آواز بشنید شاه
بر ایشان ببخشود شاه جهان
گذشته شد اندر دل او نهان
نوا خواست از گیل و دیلم دو صد
کزان پس نگیرد یکى راه بد
یکى پهلوان نزد ایشان بماند
چو بایسته شد کار لشکر براند