انوشیروان

پاسخ نامه خاقان چین از نوشین روان

بفرمود تا پیش او شد دبیر

ابا موبد موبدان اردشیر

بقرطاس برنامه خسروى

نویسنده بنوشت بر پهلوى‏

قلم چون دو رخ را بعنبر بشست

سر نامه کرد آفرین از نخست‏

بران دادگر کو سپهر آفرید

بلندى و تندى و مهر آفرید

همه بنده‏گانیم و او پادشاست

خرد بر توانایى او گواست‏

نفس جز بفرمان او نشمرد

پى مور بى‏او زمین نسپرد

از و خواستم تا مگر آفرین

رساند ز ما سوى خاقان چین‏

نخست آنک گفتى ز هیتالیان

کزان گونه بستند بد را میان‏

ببیداد بر خیره خون ریختند

بدام نهاده خود آویختند

بفرمود تا پیش او شد دبیر

ابا موبد موبدان اردشیر

بقرطاس برنامه خسروى

نویسنده بنوشت بر پهلوى‏

قلم چون دو رخ را بعنبر بشست

سر نامه کرد آفرین از نخست‏

بران دادگر کو سپهر آفرید

بلندى و تندى و مهر آفرید

همه بنده‏گانیم و او پادشاست

خرد بر توانایى او گواست‏

نفس جز بفرمان او نشمرد

پى مور بى‏او زمین نسپرد

از و خواستم تا مگر آفرین

رساند ز ما سوى خاقان چین‏

نخست آنک گفتى ز هیتالیان

کزان گونه بستند بد را میان‏

ببیداد بر خیره خون ریختند

بدام نهاده خود آویختند

اگر بد کنش زور دارد چو شیر

نباید که باشد بیزدان دلیر

چو ایشان گرفتند راه پلنگ

تو پیروز گشتى بر ایشان بجنگ‏

و دیگر که گفتى ز گنج و سپاه

ز نیروى فغفور و تخت و کلاه‏

کسى کز بزرگى زند داستان

نباشد خردمند همداستان‏

تو تخت بزرگى ندیدى نه تاج

شگفت آمدت لشکر و مرز چاج‏

چنین با کسى گفت باید که گنج

نبیند نه لشکر نه رزم و نه رنج‏

بزرگان گیتى مرا دیده‏اند

کسان کم ندیدند بشنیده‏اند

که دریاى چین را ندارم بآب

شود کوه از آرام من در شتاب‏

سراسر زمین زیر گنج منست

کجا آب و خاکست رنج منست‏

سه دیگر کجا دوستى خواستى

بپیوند ما دل بیاراستى‏

همى بزم جویى مرا نیست رزم

نه خرّد کسى رزم هرگز ببزم‏

و دیگر که با نامبردار مرد

نجوید خردمند هرگز نبرد

بویژه که خو کرده باشد بجنگ

گه رزم جستن نجوید درنگ‏

بسى دیده باشد گه کارزار

نخواهد گه رزم آموزگار

دل خویش باید که در جنگ سخت

چنان رام دارد که با تاج و تخت‏

ترا یار بادا جهان آفرین

بماناد روشن کلاه و نگین‏

نهادند برنامه بر مهر شاه

بیاراست آن خسروى تاج و گاه‏

برسم کیان خلعت آراستند

فرستاده را پیش او خواستند

ز پیغام هر چش بدل بود نیز

بگفتار بر نامه بفزود نیز

بخوبى برفتند ز ایوان شاه

ستایش کنان برگرفتند راه‏

رسیدند پس پیش خاقان چین

سراسر زبانها پر از آفرین‏

جهان دیده خاقان بپردخت جاى

بیامد بر تخت او رهنماى‏

فرستاده‏گان را همه پیش خواند

ز کسرى فراوان سخنها براند

نخست از هش و دانش و راى اوى

ز گفتار و دیدار و بالاى اوى‏

دگر گفت چندست با او سپاه

از یشان که دارد نگین و کلاه‏

ز داد و ز بیداد و ز کشورش

هم از لشکر و گنج و ز افسرش‏

فرستاده گویا زبان برگشاد

همه دیدها پیش او کرد یاد

بخاقان چنین گفت کاى شهریار

تو او را بدین زیردستى مدار

بدین روزگارى که ما نزد اوى

ببودیم شادان دل و تازه روى‏

بایوان رزم و بدشت شکار

ندیدیم هرگز چنو شهریار

ببالاى سرو ست و همزور پیل

ببخشندگى همچو دریاى نیل‏

چو بر گاه باشد سپهر وفاست

بآوردگه هم نهنگ بلاست‏

اگر تیز گردد بغرّد چو ابر

از آواز او رام گردد هژبر

و گر مى گسارد بآواز نرم

همى دل ستاند بگفتار گرم‏

خجسته سرو شست بر گاه و تخت

یکى بارور شاخ زیبا درخت‏

همه شهر ایران سپاه ویند

پرستندگان کلاه ویند

چو سازد بدشت اندرون بارگاه

نگنجد همى در جهان آن سپاه‏

همه گرز داران با زیب و فر

همه پیش کاران بزرین کمر

ز پیل و ز بالا و از تخت عاج

ز اورنگ و ز یاره و طوق و تاج‏

کس آیین او را نداند شمار

بگیتى جز از دادگر شهریار

اگر دشمنش کوه آهن شود

بر خشم او چشم سوزن شود

هر آن کس که سیر آید از روزگار

شود تیز و با او کند کارزار

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *