انوشیروان

گفتار اندر آوردن برزوى، کلیله و دمنه را از هندوستان

نگه کن که شادان برزین چه گفت

بدانگه که بگشاد راز از نهفت‏

بدرگه شهنشاه نوشین روان

که نامش بماناد تا جاودان‏

ز هر دانشى موبدى خواستى

که درگه بدیشان بیاراستى‏

پزشک سخنگوى و کنداوران

بزرگان و کار آزموده سران‏

ابر هر درى نامور مهترى

کجا هر سرى را بدى افسرى‏

پزشک سراینده برزوى بود

بنیرو رسیده سخنگوى بود

نگه کن که شادان برزین چه گفت

بدانگه که بگشاد راز از نهفت‏

بدرگه شهنشاه نوشین روان

که نامش بماناد تا جاودان‏

ز هر دانشى موبدى خواستى

که درگه بدیشان بیاراستى‏

پزشک سخنگوى و کنداوران

بزرگان و کار آزموده سران‏

ابر هر درى نامور مهترى

کجا هر سرى را بدى افسرى‏

پزشک سراینده برزوى بود

بنیرو رسیده سخنگوى بود

ز هر دانشى داشتى بهره‏اى

بهر بهره‏اى در جهان شهره‏اى‏

چنان بد که روزى بهنگام بار

بیامد بر نامور شهریار

چنین گفت کاى شاه دانش پذیر

پژوهنده و یافته یادگیر

من امروز در دفتر هندوان

همى بنگریدم بروشن روان‏

چنین بد نبشته که بر کوه هند

گیاییست چینى چو رومى پرند

که آن را چو گرد آورد رهنماى

بیامیزد و دانش آرد بجاى‏

چو بر مرده بپراگند بى‏گمان

سخنگوى گردد هم اندر زمان‏

کنون من بدستورى شهریار

بپیمایم این راه دشوار خوار

بسى دانشى رهنماى آورم

مگر کین شگفتى بجاى آورم‏

تن مرده گر زنده گردد رواست

که نوشین روان بر جهان پادشاست‏

بدو گفت شاه این نشاید بدن

مگر آزمون را بباید شدن‏

ببر نامه من بر راى هند

نگر تا که باشد بت‏آراى هند

بدین کار با خویشتن یار خواه

همه یارى از بخت بیدار خواه‏

اگر نو شگفتى شود در جهان

که این گفته رمزى بود در نهان‏

ببر هرچ باید بنزدیک راى

کزو بایدت بى‏گمان رهنماى‏

در گنج بگشاد نوشین روان

ز چیزى که بد در خور خسروان‏

ز دینار و دیبا و خزّ و حریر

ز مهر و ز افسر ز مشک و عبیر

شتروار سیصد بیاراست شاه

فرستاده برداشت آمد براه‏

بیامد بر راى و نامه بداد

سر بارها پیش او برگشاد

چو بر خواند آن نامه شاه راى

بدو گفت کاى مرد پاکیزه راى‏

ز کسرى مرا گنج بخشیده نیست

همه لشکر و پادشاهى یکیست‏

ز داد و ز فرّ و ز اورند شاه

و زان روشنى بخت و آن دستگاه‏

نباشد شگفت از جهاندار پاک

که گر مردگان را بر آرد ز خاک‏

برهمن بکوه اندرون هرک هست

یکى دارد این راى را با تو دست‏

بت‏آراى و فرخنده دستور من

هم آن گنج و پر مایه گنجور من‏

بد و نیک هندوستان پیش تست

بزرگى مرا در کم و بیش تست‏

بیارا ستندش بنزدیک راى

یکى نامور چون ببایست جاى‏

خورشگر فرستاد هم خوردنى

همان پوشش نغز و گستردنى‏

برفت آن شب و راى زد با ردان

بزرگان قنوج با بخردان‏

چو بر زد سر از کوه رخشنده روز

پدید آمد آن شمع گیتى فروز

پزشکان فرزانه را خواند راى

کسى کو بدانش بدى رهنماى‏

چو بر ز وى بنهاد سر سوى کوه

برفتند با او پزشکان گروه‏

پیاده همه کوهساران بپاى

بپیمود با دانشى رهنماى‏

گیاها ز خشک و ز تر برگزید

ز پژمرده و آنچ رخشنده دید

ز هر گونه دارو ز خشک و ز تر

همى بر پراگند بر مرده بر

یکى مرده زنده نگشت از گیا

همانا که سست آمد آن کیمیا

همه کوه بسپرد یک یک بپاى

ابر رنج او بر نیامد بجاى‏

بدانست کان کار آن پادشاست

که زنده است جاوید و فرمانرواست‏

دلش گشت سوزان ز تشویر شاه

هم از نامداران هم از رنج راه‏

و زان خواسته نیز کآورده بود

ز گفتار بیهوده آزرده بود

ز کار نبشته ببد تنگ دل

که آن مرد بى‏دانش و سنگدل‏

چرا خیره بر باد چیزى نبشت

که بد بار آن رنج گفتار زشت‏

چنین گفت زان پس بران بخردان

که اى کار دیده ستوده ردان‏

که دانید داناتر از خویشتن

کجا سر فرازد بدین انجمن‏

بپاسخ شدند انجمن همسخن

که داننده پیریست ایدر کهن‏

بسال و خرد او ز ما مهترست

بدانش ز هر مهترى بهترست‏

چنین گفت برزوى با هندوان

که اى نامداران روشن روان‏

برین رنجها بر فزونى کنید

مرا سوى او رهنمونى کنید

مگر کان سخنگوى داناى پیر

بدین کار باشد مرا دستگیر

ببردند برزوى را نزد اوى

پر اندیشه دل سر پر از گفت و گوى‏

چو نزدیک او شد سخنگوى مرد

همه رنجها پیش او یاد کرد

ز کار نبشته که آمد پدید

سخنها که از کاردانان شنید

بدو پیر دانا زبان برگشاد

ز هر دانشى پیش او کرد یاد

که من در نبشته چنین یافتم

بدان آرزو تیز بشتافتم‏

چو زان رنجها بر نیامد پدید

ببایست ناچار دیگر شنید

گیا چون سخن دان و دانش چو کوه

که همواره باشد مر او را شکوه‏

تن مرده چون مرد بى‏دانشست

که دانا بهر جاى با رامشست‏

بدانش بود بى‏گمان زنده مرد

چو دانش نباشد بگردش مگرد

چو مردم ز دانایى آید ستوه

گیا چو کلیله ست و دانش چو کوه‏

کتابى بدانش نماینده راه

بیابى چو جویى تو از گنج شاه‏

چو بشنید برزوى زو شاد شد

همه رنج بر چشم او باد شد

برو آفرین کرد و شد نزد شاه

بکردار آتش بپیمود راه‏

بیامد نیایش کنان پیش راى

که تا جاى باشد تو بادى بجاى‏

کتابیست اى شاه گسترده کام

که آن را بهندى کلیله‏ست نام‏

بمهرست با درج در گنج شاه

براى و بدانش نماینده راه‏

بگنجور فرمان دهد تا ز گنج

سپارد بمن گر ندارد برنج‏

دژم گشت زان آرزو جان شاه

بپیچید بر خویشتن چند گاه‏

ببرزوى گفت این کس از ما نجست

نه اکنون نه از روزگار نخست‏

و لیکن جهاندار نوشین روان

اگر تن بخواهد ز ما یا روان‏

نداریم از و باز چیزى که هست

اگر سرفرازست اگر زیر دست‏

و لیکن بخوانى مگر پیش ما

بدان تا روان بداندیش ما

نگوید بدل کان نبشتست کس

بخوان و بدان و ببین پیش و پس‏

بدو گفت برزوى کاى شهریار

ندارم فزون ز آنچ گویى مدار

کلیله بیاورد گنجور شاه

همى بود او را نماینده راه‏

هران در که از نامه بر خواندى

همه روز بر دل همى راندى‏

ز نامه فزون زآنک بودیش یاد

ز بر خواندى نیز تا بامداد

همى بود شادان دل و تن درست

بدانش همى جان روشن بشست‏

چو زو نامه رفتى بشاه جهان

درى از کلیله نبشتى نهان‏

بدین چاره تا نامه هندوان

فرستاد نزدیک نوشین روان‏

بدین گونه تا پاسخ نامه دید

که دریاى دانش بر ما رسید

ز ایوان بیامد بنزدیک راى

بدستورى بازگشتن بجاى‏

چو بگشاد دل راى بنواختش

یکى خلعت هندویى ساختش‏

دو یاره بهاگیر و دو گوشوار

یکى طوق پر گوهر شاهوار

هم از شاره هندى و تیغ هند

همه روى آهن سراسر پرند

بیامد ز قنوج برزوى شاد

بسى دانش نو گرفته بیاد

ز ره چون رسید اندر آن بارگاه

نیایش کنان رفت نزدیک شاه‏

بگفت آنچ از راى دید و شنید

بجاى گیا دانش آمد پدید

بدو گفت شاه اى پسندیده مرد

کلیله روان مرا زنده کرد

تو اکنون ز گنجور بستان کلید

ز چیزى که باید بباید گزید

بیامد خرد یافته سوى گنج

بگنجور بسیار ننمود رنج‏

درم بود و گوهر چپ و دست راست

جز از جامه شاه چیزى نخواست‏

گرانمایه دستى بپوشید و رفت

بر گاه کسرى خرامید تفت‏

چو آمد بنزدیک تختش فراز

برو آفرین کرد و بردش نماز

بدو گفت پس نامور شهریار

که بى‏بدره و گوهر شاهوار

چرا رفتى اى رنج دیده ز گنج

کسى را سزد گنج کو دید رنج‏

چنین پاسخ آورد برزو بشاه

که اى تاج تو برتر از چرخ ماه‏

هر آنکس که او پوشش شاه یافت

ببخت و بتخت مهى راه یافت‏

دگر آنک با جامه شهریار

ببیند مرا مرد ناسازگار

دل بدسگالان شود تار و تنگ

بماند رخ دوست با آب و رنگ‏

یکى آرزو خواهم از شهریار

که ماند ز من در جهان یادگار

چو بنویسد این نامه بوزرجمهر

گشاید برین رنج برزوى چهر

نخستین در از من کند یادگار

بفرمان پیروز گر شهریار

بدان تا پس از مرگ من در جهان

ز داننده رنجم نگردد نهان‏

بدو گفت شاه این بزرگ آرزوست

بر اندازه مرد آزاده خوست‏

و لیکن برنج تو اندر خورست

سخن گر چه از پایگه برترست‏

ببوزرجمهر آن زمان شاه گفت

که این آرزو را نشاید نهفت‏

نویسنده از کلک چون خامه کرد

ز برزوى یک در سر نامه کرد

نبشت او بران نامه خسروى

نبود آن زمان خط جز پهلوى‏

همى بود با ارج در گنج شاه

بدو ناسزا کس نکردى نگاه‏

چنین تا بتازى سخن راندند

ورا پهلوانى همى خواندند

چو مامون روشن روان تازه کرد

خور روز بر دیگر اندازه کرد

دل موبدان داشت و راى کیان

ببسته بهر دانشى بر میان‏

کلیله بتازى شد از پهلوى

بدین سان که اکنون همى بشنوى‏

بتازى همى بود تا گاه نصر

بدانگه که شد در جهان شاه نصر

گرانمایه بو الفضل دستور اوى

که اندر سخن بود گنجور اوى‏

بفرمود تا پارسى و درى

نبشتند و کوتاه شد داورى‏

و زان پس چو پیوسته راى آمدش

بدانش خرد رهنماى آمدش‏

همى خواست تا آشکار و نهان

ازو یادگارى بود در جهان‏

گزارنده را پیش بنشاندند

همه نامه بر رودکى خواندند

بپیوست گویا پراگنده را

بسفت این چنین در آگنده را

بدان کو سخن راند آرایشست

چو ابله بود جاى بخشایشست‏

حدیث پراگنده بپراگند

چو پیوسته شد جان و مغز آگند

جهاندار تا جاودان زنده باد

زمان و زمین پیش او بنده باد

از اندیشه دل را مدار ایچ تنگ

که دورى تو از روزگار درنگ‏

گهى بر فراز و گهى بر نشیب

گهى با مراد و گهى با نهیب‏

ازین دو یکى نیز جاوید نیست

ببودن ترا راه امید نیست‏

نگه کن کنون کار بوزرجمهر

که از خاک بر شد بگردان سپهر

فراز آوریدش بخاک نژند

همان کس که بردش بابر بلند

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن