انوشیروان

گفتار نوشین روان اندر جانشین کردن پسر خود – هرمزد – را

جهانجوى دهقان آموزگار

چه گفت اندرین گردش روزگار

که روزى فرازست و روزى نشیب

گهى با خرامیم و گه با نهیب‏

سرانجام بستر بود تیره خاک

یکى را فراز و یکى را مغاک‏

نشانى نداریم ازان رفته‏گان

که بیدار و شادند اگر خفته‏گان‏

بدان گیتى ار چندشان برگ نیست

همان به که آویزش مرگ نیست‏

اگر صد بود سال اگر بیست و پنج

یکى شد چو یاد آید از روز رنج‏

جهانجوى دهقان آموزگار

چه گفت اندرین گردش روزگار

که روزى فرازست و روزى نشیب

گهى با خرامیم و گه با نهیب‏

سرانجام بستر بود تیره خاک

یکى را فراز و یکى را مغاک‏

نشانى نداریم ازان رفته‏گان

که بیدار و شادند اگر خفته‏گان‏

بدان گیتى ار چندشان برگ نیست

همان به که آویزش مرگ نیست‏

اگر صد بود سال اگر بیست و پنج

یکى شد چو یاد آید از روز رنج‏

چه آن کس که گوید خرامست و ناز

چه گوید که دردست و رنج و نیاز

کسى را ندیدم بمرگ آرزوى

نه بى‏راه و از مردم نیکخوى‏

چه دینى چه اهریمن بت‏پرست

ز مرگند بر سر نهاده دو دست‏

چو سالت شد اى پیر بر شست و یک

مى و جام و آرام شد بى‏نمک‏

نبندد دل اندر سپنجى سراى

خرد یافته مردم پاک راى‏

بگاه بسیجیدن مرگ مى

چو پیراهن شعر باشد بدى‏

فسرده تن اندر میان گناه

روان سوى فردوس گم کرده راه‏

ز یاران بسى ماند و چندى گذشت

تو با جام همراه مانده بدشت‏

زمان خواهم از کردگار زمان

که چندى بماند دلم شادمان‏

که این داستانها و چندین سخن

گذشته بر و سال و گشته کهن‏

ز هنگام کى شاه تا یزدگرد

ز لفظ من آمد پراگنده گرد

بپیوندم و باغ بى‏خو کنم

سخنهاى شاهنشهان نو کنم‏

همانا که دل را ندارم برنج

اگر بگذرم زین سراى سپنج‏

چه گوید کنون مرد روشن روان

ز راى جهاندار نوشین روان‏

چو سال اندر آمد بهفتاد و چار

پر اندیشه مرگ شد شهریار

جهان را همى کدخدایى بجست

که پیراهن داد پوشد نخست‏

دگر کو بدرویش بر مهربان

بود راد و بى‏رنج روشن روان‏

پسر بد مر او را گرانمایه شش

همه راد و بینا دل و شاه فش‏

بمردى و فرهنگ و پرهیز و راى

جوانان با دانش و دلگشاى‏

از ایشان خردمند و مهتر بسال

گرانمایه هرمزد بد بى‏همال‏

سرافراز و بادانش و خوب چهر

بر آزادگان بر بگسترده مهر

بفرمود کسرى بکار آگهان

که جویند راز وى اندر نهان‏

نگه داشتندى بروز و بشب

اگر داستان را گشادى دو لب‏

ز کارى که کردى بدى یا بهى

رسیدى بشاه جهان آگهى‏

ببوزرجمهر آن زمان شاه گفت

که رازى همى داشتم در نهفت‏

ز هفتاد چون سالیان در گذشت

سر و موى مشکین چو کافور گشت‏

چو من بگذرم زین سپنجى سراى

جهان را بباید یکى کدخداى‏

که بخشایش آرد بدرویش بر

ببیگانه و مردم خویش بر

ببخشد بپرهیزد از مهر گنج

نبندد دل اندر سراى سپنج‏

سپاسم ز یزدان که فرزند هست

خردمند و دانا و ایزد پرست‏

و ز ایشان بهرمزد یازان‏ترم

براى و بهوشش فرازان‏ترم‏

ز بخشایش و بخشش و راستى

نبینم همى در دلش کاستى‏

کنون موبدان و ردان را بخواه

کسى کو کند سوى دانش نگاه‏

بخوانیدش و آزمایش کنید

هنر بر هنر بر فزایش کنید

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *