بوزرجمهر

بزم سوم نوشین روان با بزرگمهر و موبدان

چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه

نشست از بر تخت پیروز شاه‏

بخواند آن کسى را که دانا بدند

بگفتار و دانش توانا بدند

بگفتند هر گونه‏اى هر کسى

همانا پسندش نیامد بسى‏

چنین گفت کسرى ببوزرجمهر

که از چادر شرم بگشاى چهر

سخن سخن‏گوى دانا زبان برگشاد

ز هر گونه دانش همى کرد یاد

نخست آفرین کرد بر شهریار

که پیروز بادا سر تاج دار

دگر گفت مردم نگردد بلند

مگر سر بپیچد ز راه گزند

چو باید که دانش بیفزایدت

سخن یافتن را خرد بایدت‏

چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه

نشست از بر تخت پیروز شاه‏

بخواند آن کسى را که دانا بدند

بگفتار و دانش توانا بدند

بگفتند هر گونه‏اى هر کسى

همانا پسندش نیامد بسى‏

چنین گفت کسرى ببوزرجمهر

که از چادر شرم بگشاى چهر

سخن سخن‏گوى دانا زبان برگشاد

ز هر گونه دانش همى کرد یاد

نخست آفرین کرد بر شهریار

که پیروز بادا سر تاج دار

دگر گفت مردم نگردد بلند

مگر سر بپیچد ز راه گزند

چو باید که دانش بیفزایدت

سخن یافتن را خرد بایدت‏

در نام جستن دلیرى بود

زمانه ز بد دل بسیرى بود

و گر تخت جویى هنر بایدت

چو سبزى بود شاخ و بر بایدت‏

چو پرسند پرسندگان از هنر

نشاید که پاسخ دهیم از گهر

گهر بى‏هنر ناپسندست و خوار

برین داستان زد یکى هوشیار

که گر گل نبوید برنگش مجوى

کز آتش بروید مگر آب جوى‏

توانگر ببخشش بود شهریار

بگنج نهفته نه‏اى پایدار

بگفتار خوب ار هنر خواستى

بکردار پیدا کند راستى‏

فروتر بود هرک دارد خرد

سپهرش همى در خرد پرورد

چنین هم بود مردم شاد دل

ز کژّیش خون گردد آزاد دل‏

خرد در جهان چون درخت وفاست

وزو بار جستن دل پادشاست‏

چو خرسند باشى تن آسان شوى

چو آز آورى زو هراسان شوى‏

مکن نیک مردى بجاى کسى

که پاداش نیکى نیابى بسى‏

گشاده دلان را بود بخت یار

انوشه کسى کو بود بردبار

هران کس که جوید همى برترى

هنرها بباید بدین داورى‏

یکى راى و فرهنگ باید نخست

دوم آزمایش بباید درست‏

سیوم یار باید بهنگام کار

ز نیک و ز بد برگرفتن شمار

چهارم که مانى بجا کام را

ببینى ز آغاز فرجام را

بپنجم اگر زورمندى بود

بتن کوشش آرى بلندى بود

وزین هر درى جفت گردد سخن

هنر خیره بى‏آزمایش مکن‏

ازان پس چو یارت بود نیک ساز

برو بر بهنگامت آید نیاز

چو کوشش نباشد تن زورمند

نیارد سر آرزوها ببند

چو کوشش ز اندازه اندر گذشت

چنان دان که کوشنده نومید گشت‏

خوى مرد دانا بگوییم پنج

کزان عادت او خود نباشد برنج‏

چو نادان که عادت کند هفت چیز

نباشد شگفت ار برنجست نیز

نخست آنک هر کس که دارد خرد

ندارد غم آن کزو بگذرد

نه شادان کند دل بنا یافته

نه گر بگذرد زو شود تافته‏

چو از رنج و ز بد تن آسان شود

ز نابودنیها هراسان شود

چو سختیش پیش آید از هر شمار

شود پیش و سستى نیارد بکار

ز نادان که گفتیم هفتست راه

یکى آنک خشم آورد بى‏گناه‏

گشاده کند گنج بر ناسزاى

نه زو مزد یابد بهر دو سراى‏

سه دیگر بیزدان بود ناسپاس

تن خویش را در نهان ناشناس‏

چهارم که با هر کسى راز خویش

بگوید برافرازد آواز خویش‏

بپنجم بگفتارِ ناسودمند

تن خویش دارد بدرد و گزند

ششم گردد ایمن ز نااستوار

همى پرنیان جوید از خار بار

بهفتم که بستیهد اندر دروغ

ببى شرمى اندر بجوید فروغ‏

چنان دان تو اى شهریار بلند

که از وى نبیند کسى جز گزند

چو بر انجمن مرد خامش بود

ازان خامشى دل برامش بود

سپردن بداناى داننده گوش

بتن توشه یابد بدل راى و هوش‏

شنیده سخنها فرامش مکن

که تاجست بر تخت شاهى سخن‏

چو خواهى که دانسته آید ببر

بگفتار بگشاى بند از هنر

چو گسترد خواهى به هر جاى نام

زبان برکشى همچو تیغ از نیام‏

چو با مرد دانات باشد نشست

زبر دست گردد سر زیردست‏

ز دانش بود جان و دل را فروغ

نگر تا نگردى بگرد دروغ‏

سخنگوى چون بر گشاید سخن

بمان تا بگوید تو تندى مکن‏

زبان را چو با دل بود راستى

ببندد ز هر سو در کاستى‏

ز بیکار گویان تو دانا شوى

نگویى ازان سان کزو بشنوى‏

ز دانش در بى‏نیازى مجوى

و گر چند ازو سختى آید بروى‏

همیشه دل شاه نوشین روان

مبادا ز آموختن ناتوان‏

بپرسید پس موبد تیز مغز

که اندر جهان چیست کردار نغز

کجا مرد را روشنایى دهد

ز رنج زمانه رهایى دهد

چنین داد پاسخ که هر کو خرد

بیابد ز هر دو جهان برخورد

بدو گفت گر نیستش بخردى

خرد خلعتى روشنست ایزدى‏

چنین داد پاسخ که دانش بهست

چو دانا بود بر مهان بر مهست‏

بدو گفت گر راه دانش نجست

بدین آب هرگز روان را نشست‏

چنین داد پاسخ که از مرد گرد

سر خویش را خوار باید شمرد

اگر تاو دارد بروز نبرد

سر بدسگال اندر آرد بگرد

گرامى بود بر دل پادشا

بود جاودان شاد و فرمانروا

بدو گفت گر نیستش بهره زین

ندارد پژوهیدن آیین و دین‏

چنین داد پاسخ که آن به که مرگ

نهد بر سر او یکى تیره ترگ‏

دگر گفت کز بار آن میوه دار

که دانا بکارد بباغ بهار

چه سازیم تا هر کسى بر خوریم

و گر سایه او بپى بسپریم‏

چنین داد پاسخ که هر کو زبان

ز بد بسته دارد نرنجد روان‏

کسى را ندرد بگفتار پوست

بود بر دل انجمن نیز دوست‏

همه کار دشوارش آسان شود

ورا دشمن و دوست یکسان شود

دگر گفت کان کو ز راه گزند

بگردد بزرگست و هم ارجمند

چنین داد پاسخ که کردار بد

بسان درختیست با بار بد

اگر نرم گوید زبان کسى

درشتى بگوشش نیاید بسى‏

بدان کز زبانست کوشش برنج

چو رنجش نجویى سخن را بسنج‏

همان کم سخن مرد خسرو پرست

جز از پیش‏گاهش نشاید نشست‏

دگر از بدیهاى ناآمده

گریزد چو از دام مرغ و دده‏

سه دیگر که بر بد توانا بود

بپرهیزد ار ویژه دانا بود

نیازد بکارى که ناکردنیست

نیازارد آن را که نازرد نیست‏

نماند که نیکى برو بگذرد

پى روز ناآمده نشمرد

بدشمن ز نخچیر آژیرتر

برو دوست همواره چون تیر و پر

ز شادى که فرجام او غم بود

خردمند را ارز وى کم بود

تن اسانى و کاهلى دور کن

بکوش و ز رنج تنت سور کن‏

که ایدر ترا سود بى‏رنج نیست

چنان هم که بى‏پاسبان گنج نیست‏

ازین باره گفتار بسیار گشت

دل مردم خفته بیدار گشت‏

جهان زنده بادا بنوشین روان

همیشه جهاندار و دولت جوان‏

برو خواندند آفرین موبدان

کنارنگ و بیدار دل بخردان‏

ستودند شاه جهان را بسى

برفتند با خرمى هر کسى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن