بوزرجمهر
بزم ششم شاه نوشین روان با بزرگمهر و موبدان
برین نیز بگذشت یک هفته ماه
نشست از بر تخت پیروز شاه
بیک دست موبد که بودش وزیر
بدست دگر یزدگرد دبیر
همان گرد بر گرد او موبدان
سخن گو چو بوزرجمهر جوان
ببوزرجمهر آن زمان گفت شاه
که اى مرد پر دانش و نیک خواه
سخنها که جان را بود سودمند
همى مرد بىارز گردد بلند
ازو گنج گویا نگیرد کمى
شنودن بود مرد را خرمى
برین نیز بگذشت یک هفته ماه
نشست از بر تخت پیروز شاه
بیک دست موبد که بودش وزیر
بدست دگر یزدگرد دبیر
همان گرد بر گرد او موبدان
سخن گو چو بوزرجمهر جوان
ببوزرجمهر آن زمان گفت شاه
که اى مرد پر دانش و نیک خواه
سخنها که جان را بود سودمند
همى مرد بىارز گردد بلند
ازو گنج گویا نگیرد کمى
شنودن بود مرد را خرمى
چنین گفت موبد ببوزرجمهر
که اى نامورتر ز گردان سپهر
چه دانى که بیشیش بگزایدت
چو کمّى بود روز بفزایدت
چنین داد پاسخ که کمتر خورى
تن آسان شوى هم روان پرورى
ز کردار نیکى چو بیشى کنى
همى بر هماورد پیشى کنى
چنین گفت پس یزدگرد دبیر
که اى مرد گوینده و یاد گیر
سه آهو کدامند با دل براز
که دارند و هستند زان بىنیاز
چنین داد پاسخ که بارى نخست
دل از عیب جستن ببایدت شست
بىآهو کسى نیست اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
چو مهتر بود بر تو رشک آورى
چو کهتر بود زو سرشک آورى
سه دیگر سخن چین و دوروى مرد
بران تا بر انگیزد از آب گرد
چو گویندهیى کو نه بر جایگاه
سخن گفت و زو دور شد فرّ و جاه
همان کو سخن سر بسر نشنود
نداند بگفتار و هم نگرود
بچیزى ندارد خردمند چشم
کز و بازماند بپیچد ز خشم
بپرسید پس موبد موبدان
که اى برتر از دانش بخردان
کسى نیست بىآرزو در جهان
اگر آشکارست و گر در نهان
همان آرزو را پدیدست راه
که پیدا کند مرد را دستگاه
کدامین ره آید ترا سودمند
کدامست با درد و رنج و گزند
چنین داد پاسخ که راه از دو سوست
گذشتن ترا تا کدام آرزوست
ز گیتى یکى بازگشتن بخاک
که راهى درازست با بیم و باک
خرد باشدت زین سخن رهنمون
بدین پرسش اندر چرایى و چون
خرد مرد را خلعت ایزدیست
سزاوار خلعت نگه کن که کیست
تنومند را کو خرد یار نیست
بگیتى کس او را خریدار نیست
نباشد خرد جان نباشد رواست
خرد جان پاکست و ایزد گواست
چو بنیاد مردى بیاموخت مرد
سرافراز گردد بننگ و نبرد
ز دانش نخستین بیزدان گراى
که او هست و باشد همیشه بجاى
بدو بگروى کام دل یافتى
رسیدى بجایى که بشتافتى
دگر دانش آنست کز خوردنى
فراز آورى روى آوردنى
بخورد و بپوشش بیزدان گراى
بدین دار فرمان یزدان بجاى
گر آیدت روزى بچیزى نیاز
بدشت و بگنج و بپیلان مناز
هم از پیشهها آن گزین کاندر وى
ز نامش نگردد نهان آبروى
همان دوستى با کسى کن بلند
که باشد بسختى ترا سودمند
تو در انجمن خامشى برگزین
چو خواهى که یک سر کنند آفرین
چو گویى همان گوى کآموختى
بآموختن در جگر سوختى
سخن سنج و دینار گنجى مسنج
که بر دانشى مرد خوارست گنج
روان در سخن گفتن آژیر کن
کمان کن خرد را سخن تیر کن
چو رزم آیدت پیش هشیار باش
تنت را ز دشمن نگهدار باش
چو بد خواه پیش تو صف برکشید
ترا راى و آرام باید گزید
برابر چو بینى کسى همنبرد
نباید که گردد ترا روى زرد
تو پیروزى ار پیش دستى کنى
سرت پست گردد چو سستى کنى
بدانگه که اسب افگنى هوش دار
سلیح همآورد را گوش دار
گر و تیز گردد تو زو بر مگرد
هشیوار یاران گزین در نبرد
چو دانى که با او نتابى مکوش
ببرگشتن از رزم باز آر هوش
چنین هم نگه دار تن در خورش
نباید که بگزایدت پرورش
بخور آن چنان کان بنگزایدت
ببیشى خورش تن بنفزایدت
مکن در خورش خویش را چار سوى
چنان خور که نیزت کند آرزوى
ز مى نیز هم شادمانى گزین
که مست از کسى نشنود آفرین
چو یزدان پسندى پسندیدهاى
جهان چون تنست و تو چون دیدهاى
بسى از جهان آفرین یاد کن
پرستش برین یاد بنیاد کن
بژرفى نگه دار هنگام را
بروز و بشب گاه آرام را
چو دانى که هستى سرشته ز خاک
فرامش مکن راه یزدان پاک
پرستش ز خورد ایچ کمتر مکن
تو نو باش گر هست گیتى کهن
بنیکى گراى و غنیمت شناس
همه ز آفریننده دار این سپاس
مگرد ایچ گونه بگرد بدى
بنیکى گرایى اگر بخردى
ستودهتر آن کس بود در جهان
که نیکش بود آشکار و نهان
هوا را مبر پیش راى و خرد
کزان پس خرد سوى تو ننگرد
چو خواهى که رنج تو آید ببر
ز آموزگاران مپرتاب سر
دبیرى بیاموز فرزند را
چو هستى بود خویش و پیوند را
دبیرى رساند جوان را بتخت
کند ناسزا را سزاوار بخت
دبیریست از پیشهها ارجمند
کز و مرد افگنده گردد بلند
چو با آلت و راى باشد دبیر
نشیند بر پادشا ناگزیر
تن خویش آژیر دارد ز رنج
بیابد بىاندازه از شاه گنج
بلاغت چو با خط گرد آیدش
بر اندیشه معنى بیفزایدش
ز لفظ آن گزیند که کوتاهتر
بخط آن نماید که دلخواهتر
خردمند باید که باشد دبیر
همان بردبار و سخن یادگیر
هشیوار و سازیده پادشا
زبان خامش از بد بتن پارسا
شکیبا و با دانش و راستگوى
وفادار و پاکیزه و تازه روى
چو با این هنرها شود نزد شاه
نشاید نشستن مگر پیش گاه
سخنها چو بشنید ازو شهریار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار
چنین گفت کسرى بموبد که رو
ورا پایگاهى بیاراى نو
درم خواه و خلعت سزاوار اوى
که در دل نشست گفتار اوى