اردشیر بابکان

جنگ اردشیر با اردوان و کشته شدن اردوان

چو آگاهى آمد سوى اردوان

دلش گشت پر بیم و تیره روان‏

چنین گفت کین راز چرخ بلند

همى گفت با من خداوند پند

هران بد کز اندیشه بیرون بود

ز بخشش بکوشش گذر چون بود

گمانى نبردم که از اردشیر

یکى نامجوى آید و شهر گیر

در گنج بگشاد و روزى بداد

سپه برگرفت و بنه برنهاد

ز گیل و ز دیلم بیامد سپاه

همى گرد لشکر بر آمد بماه‏

و زان روى لکشر بیاورد شاه

سپاهى که بر باد بر بست راه‏

ز بس ناله بوق با کرّ ناى

ترنگیدن زنگ و هندى دراى‏

چو آگاهى آمد سوى اردوان

دلش گشت پر بیم و تیره روان‏

چنین گفت کین راز چرخ بلند

همى گفت با من خداوند پند

هران بد کز اندیشه بیرون بود

ز بخشش بکوشش گذر چون بود

گمانى نبردم که از اردشیر

یکى نامجوى آید و شهر گیر

در گنج بگشاد و روزى بداد

سپه برگرفت و بنه برنهاد

ز گیل و ز دیلم بیامد سپاه

همى گرد لشکر بر آمد بماه‏

و زان روى لکشر بیاورد شاه

سپاهى که بر باد بر بست راه‏

ز بس ناله بوق با کرّ ناى

ترنگیدن زنگ و هندى دراى‏

میان دو لشکر دو پرتاب ماند

بخاک اندرون مار بى‏تاب ماند

خروشان سپاه و درفشان درفش

سر افشان دل از تیغهاى بنفش‏

چهل روز زین سان همى جنگ بود

بران زیر دستان جهان تنگ بود

ز هر گونه‏یى تنگ شد خوردنى

همان تنگ شد راه آوردنى‏

ز بس کشته شد روى هامون چو کوه

بشد خسته از زندگانى ستوه‏

سر انجام ابرى بر آمد سیاه

بشد کوشش و رزم را دستگاه‏

یکى باد برخاست از انجمن

دل جنگیان گشت زان پر شکن‏

بتوفید کوه و بلرزید دشت

خروشش همى از هوا برگذشت‏

بترسید زان لشکر اردوان

شدند اندرین یک سخن هم زبان‏

که این کار بر اردوان ایزدیست

بدین لشکر اکنون بباید گریست‏

بروزى کجا سخت شد کارزار

همه خواستند آنگهى زینهار

بیامد ز قلب سپاه اردشیر

چکاچاک برخاست و باران تیر

گرفتار شد در میان اردوان

بداد از پى تاج شیرین روان‏

بدست یکى مرد خرّاد نام

چو بگرفت بردش گرفته لگام‏

بپیش جهانجوى بردش اسیر

ز دور اردوان را بدید اردشیر

فرود آمد از باره شاه اردوان

تنش خسته تیر و تیره روان‏

بدژخیم فرمود شاه اردشیر

که رو دشمن پادشا را بگیر

بخنجر میانش بدو نیم کن

دل بد سگالان پر از بیم کن‏

بیامد دژآگاه و فرمان گزید

شد آن نامدار از جهان ناپدید

چنین است کردار این چرخ پیر

چه با اردوان و چه با اردشیر

اگر تا ستاره بر آرد بلند

سپارد هم آخر بخاک نژند

دو فرزند او هم گرفتار شد

برو تخمه آرشى خوار شد

مر آن هر دو را پاى کرده ببند

بزندان فرستاد شاه بلند

دو بد مهر از رزم بگریختند

بدام بلا در نیاویختند

برفتند گریان بهندوستان

سزد گر کنى زین سخن داستان‏

همه رزمگه پر ستام و کمر

پر از آلت و لشکر و سیم و زر

بفرمود تا گرد کردند شاه

ببخشید زان پس همه بر سپاه‏

برفت از میان بزرگان سباک

تن اردوان را ز خون کرد پاک‏

خروشان بشستش ز خاک نبرد

بر آیین شاهان یکى دخمه کرد

بدیبا بپوشید خسته برش

ز کافور کرد افسرى بر سرش‏

به پیمود آن خاک کاخش بپى

ز لشکر هران کس که شد سوى رى‏

و زان پس بیامد بر اردشیر

چنین گفت کاى شاه دانش پذیر

تو فرمان بر و دختر او بخواه

که با فرّ و برزست و با تاج و گاه‏

بدست آیدت افسر و تاج و گنج

کجا اردوان گرد کرد آن برنج‏

ازو پند بشنید و گفتار رواست

هم اندر زمان دختر او بخواست‏

بایوان او بد همى یک دو ماه

توانگر سپهبد توانگر سپاه‏

سوى پارس آمد ز رى نامجوى

بر آسوده از رزم و ز گفت و گوى‏

یکى شارستان کرد پر کاخ و باغ

بدو اندرون چشمه و دشت و راغ‏

که اکنون گرانمایه دهقان پیر

همى خواندش خورّه اردشیر

یکى چشمه بد بى‏کران اندروى

فراوان ازو رود بگشاد و جوى‏

بر آورد زان چشمه آتشکده

بدو تازه شد مهر و جشن سده‏

بگرد اندرش باغ و میدان و کاخ

برآورده شد جایگاه فراخ‏

چو شد شاه با دانش و فر و زور

همى خواندش مرزبان شهر گور

بگرد اندرش روستاها بساخت

چو آباد کردش کس اندر نشناخت‏

بجایى یکى ژرف دریا بدید

همى کوه بایست پیشش برید

ببردند میتین و مردان کار

و زان کوه ببرید صد جویبار

همى راند از کوه تا شهرگور

شد آن شارستان پر سراى و ستور

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *