بهرام چوبینه

پاسخ دادن بهرام چوبینه، ساوه شاه را

فرستاده گفت و سپهبد شنید

بپاسخ سخن تیره آمد پدید

چنین داد پاسخ که اى بدنشان

میان بزرگان و گردنکشان‏

جهاندار بى‏سود و بسیار گوى

نماندش نزد کسى آبروى‏

به پیشین سخن و آنچ گفتى ز پس

بگفتار دیدم ترا دسترس‏

کسى را که آید زمانه بسر

ز مردم بگفتار جوید هنر

شنیدم سخنهاى ناسودمند

دلى گشته ترسان ز بیم گزند

یکى آنک گفتى کشم شاه را

سپارم بتو لشکر و گاه را

فرستاده گفت و سپهبد شنید

بپاسخ سخن تیره آمد پدید

چنین داد پاسخ که اى بدنشان

میان بزرگان و گردنکشان‏

جهاندار بى‏سود و بسیار گوى

نماندش نزد کسى آبروى‏

به پیشین سخن و آنچ گفتى ز پس

بگفتار دیدم ترا دسترس‏

کسى را که آید زمانه بسر

ز مردم بگفتار جوید هنر

شنیدم سخنهاى ناسودمند

دلى گشته ترسان ز بیم گزند

یکى آنک گفتى کشم شاه را

سپارم بتو لشکر و گاه را

یکى داستان زد برین مرد مه

که درویش را چون برانى ز ده‏

نگوید که جز مهتر ده بدم

همه بنده بودند و من مه بدم‏

بدین کار ما بر نیاید دو روز

که بفروزد از چرخ گیتى فروز

که بر نیزه‏ها بر سرت خون فشان

فرستم بر شاه گردنکشان‏

دگر آنک گفتى تو از دخترت

هم از گنج و ز لشکر و کشورت‏

مرا از تو آنگاه بودى سپاس

ترا خواندمى شاه نیکى شناس‏

که دختر بمن داده‏اى آن زمان

که از تخت ایران نبردى گمان‏

فرستادیى گنج آراسته

بنزدیک من دختر و خواسته‏

چو من دوست بودى بایران ترا

نه رزم آمدى با دلیران ترا

کنون نیزه من بگوشت رسید

سرت را بخنجر بخواهم برید

چو رفتى سر و تاج و گنجت مراست

همان دختر و برده رنجت مراست‏

دگر آنک گفتى فزون از شمار

مرا تاج و تختست و پیل و سوار

برین داستان زد یکى نامدار

که پیچان شد اندر صف کارزار

که چندان کند سگ بتیزى شتاب

که از کام او دورتر باشد آب‏

ببردند دیوان دلت را ز راه

که نزدیک شاه آمدى رزمخواه‏

بپیچى ز باد افره ایزدى

هم از کرده و کارهاى بدى‏

دگر آنک گفتى مرا کهترند

بزرگان که با طوق و با افسرند

همه شارستانهاى گیتى مراست

زمانه برین بر که گفتم گواست‏

سوى شارستانها گشادست راه

چه کهتر بدان مرز پوید چه شاه‏

اگر تو بکوبى در شارستان

بشاهى نیابى مگر خارستان‏

دگر آنک بخشیدنى خواستى

ز مردى مرا دورى آراستى‏

چو بینى سنانم ببخشاییم

همان زیردستى نفرماییم‏

سپاه ترا کام و راه ترا

همان زنده پیلان و گاه ترا

چو صف بر کشیدم ندارم بچیز

نه اندیشم از لشکرت یک پشیز

اگر شهریارى تو چندین دروغ

بگویى نگیرى بگیتى فروغ‏

زمان داده‏ام شاه را تا سه روز

که پیدا شود فر گیتى فروز

بریده سرت را بدان بارگاه

ببینند بر نیزه در پیش شاه‏

فرستاده آمد دو رخ چون زریر

شده بارور بخت برناش پیر

همى داد پیغام با ساوه شاه

چو بشنید شد روى مهتر سیاه‏

بدو گفت فغفور کین لابه چیست

بران مایه لشکر بباید گریست‏

بیامد بدهلیز پرده سراى

بفرمود تا سنج و هندى دراى‏

بیارند با زنده پیلان و کوس

کنند آسمان را برنگ آبنوس‏

چو این نامور جنگ را کرد ساز

پر اندیشه شد شاه گردن فراز

بفرزند گفت اى گزین سپاه

مکن جنگ تا بامداد پگاه‏

شدند از دو رویه سپه باز جاى

طلایه بیامد ز پرده سراى‏

بر افروختند آتش از هر دو روى

جهان شد ز لشکر پر از گفت و گوى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *