بهرام چوبینه

پناه خواستن پرموده از بهرام چوبینه

چنین گفت زان پس که سامان جنگ

کنون نیست در کار کردن درنگ‏

یلان سینه را گفت تا سه هزار

از ان جنگیان برگزیند سوار

چهار از یلان نیز آذرگشسب

از ان جنگیان بر نشاند بر اسب‏

بفرمود تا هر کرا یافتند

بگردن زدن تیز بشتافتند

مگر نامدار از دز آید برون

چو بیند همه دشت را رود خون‏

ببد بر در دز ازین سان سه روز

چهارم چو بفروخت گیتى فروز

پیامى فرستاد پرموده را

مر آن مهتر کشور و دوده را

چنین گفت زان پس که سامان جنگ

کنون نیست در کار کردن درنگ‏

یلان سینه را گفت تا سه هزار

از ان جنگیان برگزیند سوار

چهار از یلان نیز آذرگشسب

از ان جنگیان بر نشاند بر اسب‏

بفرمود تا هر کرا یافتند

بگردن زدن تیز بشتافتند

مگر نامدار از دز آید برون

چو بیند همه دشت را رود خون‏

ببد بر در دز ازین سان سه روز

چهارم چو بفروخت گیتى فروز

پیامى فرستاد پرموده را

مر آن مهتر کشور و دوده را

که اى مهتر و شاه ترکان چین

ز گیتى چرا کردى این دز گزین‏

کجا آن جهان جستن ساوه شاه

کجا آن همه گنج و آن دستگاه‏

کجا آن همه پیل و برگستوان

کجا آن بزرگان روشن روان‏

کجا آن همه تنبل و جادوى

که اکنون از ایشان تو بر یک سوى‏

همى شهر ترکان ترا بس نبود

چو باب تو اندر جهان کس نبود

نشستى برین باره بر چون زنان

پر از خون دل و دست بر سر زنان‏

در باره بگشاى و زنهار خواه

بر شاه کشور مرا یار خواه‏

ز دز گنج دینار بیرون فرست

بگیتى نخورد آنکه بر پاى بست‏

اگر گنج دارى ز کشور بیار

که دینار خوارست بر شهریار

بدرگاه شاهت میانجى منم

که بر شهر ایران گوانجى منم‏

ترا بر همه مهتران مه کنم

از اندیشه و راى تو به کنم‏

ور ایدونک رازیست نزدیک تو

که روشن کند جان تاریک تو

گشاده کن آن راز و با من بگوى

چو کارت چنین گشت دورى مجوى‏

و گر جنگ را یار دارى کسى

همان گنج و دینار دارى بسى‏

بزن کوس و این کینها باز خواه

بود خواسته تنگ ناید سپاه‏

چو آمد فرستاده داد این پیام

چو بشنید زو مرد جوینده کام‏

چنین داد پاسخ که او را بگوى

که راز جهان تا توانى مجوى‏

تو گستاخ گشتى بگیتى مگر

که رنج نخستینت آمد ببر

بپیروزى اندر تو کشّى مکن

اگر تو نوى هست گیتى کهن‏

نداند کسى راز گردان سپهر

نه هرگز نماید بما نیز چهر

ز مهتر نه خوبست کردن فسوس

مرا هم سپه بود و هم پیل و کوس‏

دروغ آزمایست چرخ بلند

تو دل را بگستاخى اندر مبند

پدرم آن دلیر جهان دیده مرد

که دیدى ورا روزگار نبرد

زمین سم اسب ورا بنده بود

برایش فلک نیز پوینده بود

بجست آنک او را نبایست جست

بپیچید ز اندیشه نادرست‏

هنر زیر افسوس پنهان شود

همان دشمن از دوست خندان شود

دگر آنک گفتى شمار سپهر

فزونست از تابش هور و مهر

ستوران و پیلان چو تخم گیا

شد اندر دم پرّه آسیا

بر ان کو چنین بود برگشت روز

نمانى تو هم شاد و گیتى فروز

همى ترس ازین برگراینده دهر

مگر زهر سازد بدین پاى زهر

کسى را که خون ریختن پیشه گشت

دل دشمنان پر ز اندیشه گشت‏

بریزند خونش بران هم نشان

که او ریخت خون سر سرکشان‏

گر از شهر ترکان بر آرى دمار

همین کین بخواهند فرجام کار

نیایم همان پیش تو ناگهان

بترسم که بر من سر آید زمان‏

یکى بنده‏اى من یکى شهریار

بر بنده من کى شوم زار و خوار

بجنگت نیایم همان بى‏سپاه

که دیوانه خواند مرا نیکخواه‏

اگر خواهم از شاه تو زینهار

چو تنگى بروى آیدم نیست عار

و ز ان پس در گنج و دز مر تراست

بدین نامور بوم کامت رواست‏

فرستاده آمد بگفت این پیام

ز پیغام بهرام شد شادکام‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *