بهرام چوبینه

آگه دادن خراد برزین هرمزد را از کار بهرام چوبینه

وزین روى خرّاد برزین نهان

همى تاخت تا نزد شاه جهان‏

همه گفتنیها بدو باز گفت

همه رازها برگشاد از نهفت‏

چنین تا ازان بیشه و مرغزار

یکایک همى گفت با شهریار

و زان رفتن گور و آن راه تنگ

ز آرام بهرام و چندین درنگ‏

و زان رفتن کاخ گوهر نگار

پرستندگان و زن تاج دار

یکایک بگفت آن کجا دیده بود

دگر هرچ از کار پرسیده بود

ازان تاجور ماند اندر شگفت

سخن هرچ بشنید در دل گرفت‏

چو گفتار موبد بیاد آمدش

ز دل بر یکى سرد باد آمدش‏

وزین روى خرّاد برزین نهان

همى تاخت تا نزد شاه جهان‏

همه گفتنیها بدو باز گفت

همه رازها برگشاد از نهفت‏

چنین تا ازان بیشه و مرغزار

یکایک همى گفت با شهریار

و زان رفتن گور و آن راه تنگ

ز آرام بهرام و چندین درنگ‏

و زان رفتن کاخ گوهر نگار

پرستندگان و زن تاج دار

یکایک بگفت آن کجا دیده بود

دگر هرچ از کار پرسیده بود

ازان تاجور ماند اندر شگفت

سخن هرچ بشنید در دل گرفت‏

چو گفتار موبد بیاد آمدش

ز دل بر یکى سرد باد آمدش‏

همان نیز گفتار آن فال‏گوى

که گفت او بپیچد ز تخت تو روى‏

سبک موبد موبدان را بخواند

بران جاى خراد برزین نشاند

بخرّاد برزین چنین گفت شاه

که بگشاى لب تا چه دیدى براه‏

بفرمان هرمز زبان برگشاد

سخنها یکایک همه کرد یاد

بدو شاه گفت این چه شاید بدن

همه داستانها بباید زدن‏

که در بیشه گورى بود رهنماى

میان بیابان بى‏بر سراى‏

بر تخت زرین یکى تاج دار

پرستار پیش اندرون شاهوار

بکردار خوابیست این داستان

که بر خواند از گفته باستان‏

چنین گفت موبد بشاه جهان

که آن گور دیوى بود در نهان‏

چو بهرام را خواند از راستى

پدید آمد اندر دلش کاستى‏

همان کاخ جادوستانى شناس

بدان تخت جادو زنى ناسپاس‏

که بهرام را آن سترگى نمود

چنان تاج و تخت بزرگى نمود

چو برگشت ازو پر منش گشت و مست

چنان دان که هرگز نیاید بدست‏

کنون چاره‏اى کن که تا آن سپاه

ز بلخ آورى سوى این بارگاه‏

پشیمان شد از دوکدان شهریار

و ز ان پنبه و جامه نابکار

برین بر نیامد بسى روزگار

که آمد کس از پهلوان سوار

یکى سلّه پر خنجرى داشته

یکایک سر تیغ برگاشته‏

بیاورد و بنهاد در پیش شاه

همى کرد شاه اندر آهن نگاه‏

بفرمود تا تیغها بشکنند

در ان سلّه نابکار افگنند

فرستاد نزدیک بهرام باز

سخنهاى پیکار و رزم دراز

بدو نیمه کرده نهاده بجاى

پر اندیشه شد مرد برگشته راى‏

فرستاد و ایرانیان را بخواند

همه گرد آن سلّه اندر نشاند

چنین گفت کین هدیه شهریار

ببینید و این را مدارید خوار

پر اندیشه شد لشکر از کار شاه

بگفتار آن پهلوان سپاه‏

که یک روزمان هدیه شهریار

بود دوک و آن جامه پر نگار

شکسته دگر باره خنجر بود

ز زخم و ز دشنام بتّر بود

چنین شاه برگاه هرگز مباد

نه آن کس که گیرد ازو نیز یاد

اگر نیز بهرام پور گشسب

بران خاک درگاه بگذارد اسب‏

ز بهرام مه مغز بادامه پوست

نه آن کم بها را که بهرام ازوست‏

سپهبد چو گفتار ایشان شنید

دل لشکر از تاجور خسته دید

بلشکر چنین گفت پس پهلوان

که بیدار باشید و روشن روان‏

که خرّاد برزین بر شهریار

سخنهاى پوشیده کرد آشکار

کنون یک بیک چاره جان کنید

همه با من امروز پیمان کنید

مگر کس فرستم ز لشکر براه

که دارند ما را ز لشکر نگاه‏

و گر نه مرا روز برگشته گیر

سپه را یکایک همه کشته گیر

بگفت این و خودساز دیگر گرفت

نگه کن کنون تا بمانى شگفت‏

پراگند برگرد کشور سوار

بدان تا مگر نامه شهریار

بیاید بنزدیک ایرانیان

ببندند پیکار و کین را میان‏

برین نیز بگذشت یک روزگار

نخواندند کس نامه شهریار

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *