بهرام چوبینه

رفتن بهرام چوبینه به جنگ ساوه شاه

سپیده چو بر زد سر از کوه بر

پدید آمد آن زرد رخشان سپر

سپهبد بیامد بایوان شاه

بکش کرده دست اندر آن بارگاه‏

بدو گفت من بى‏بهانه شدم

بفرّ تو تاج زمانه شدم‏

یکى آرزو خواهم از شهریار

که با من فرستد یکى استوار

که تا هر کسى کو نبرد آورد

سر دشمنى زیر گرد آورد

نویسد بنامه درون نام اوى

رونده شود در جهان کام اوى‏

چنین گفت هرمز که مهران دبیر

جوانست و گوینده و یادگیر

سپیده چو بر زد سر از کوه بر

پدید آمد آن زرد رخشان سپر

سپهبد بیامد بایوان شاه

بکش کرده دست اندر آن بارگاه‏

بدو گفت من بى‏بهانه شدم

بفرّ تو تاج زمانه شدم‏

یکى آرزو خواهم از شهریار

که با من فرستد یکى استوار

که تا هر کسى کو نبرد آورد

سر دشمنى زیر گرد آورد

نویسد بنامه درون نام اوى

رونده شود در جهان کام اوى‏

چنین گفت هرمز که مهران دبیر

جوانست و گوینده و یادگیر

بفرمود تا با سپهبد برفت

سپهبد سوى جنگ تازید تفت‏

بشد لشکر از کشور طیسفون

سپهدار بهرام پیش اندرون‏

سپاهى خردمند و گرد و دلیر

سپهدار بیدار چون نره شیر

بموبد چنین گفت هرمز که مرد

دلیرست و شادان بدشت نبرد

ازان پس چه گویى چه شاید بدن

همه داستانها بباید زدن‏

بدو گفت موبد که جاوید زى

که خود جاودان زندگى را سزى‏

بدین برز و بالاى این پهلوان

بدین تیز گفتار روشن روان‏

نباشد مگر شاد و پیروز گر

وزو دشمن شاه زیر و زبر

بترسم که او هم بفرجام کار

بپیچد سر از شاه پروردگار

همى در سخن بس دلیرى نمود

بگفتار با شاه شیرى نمود

بدو گفت هرمز که در پاى زهر

میالاى زهر اى بداندیش دهر

چون او گشت پیروز بر ساوه شاه

سزد گر سپارم بدو تاج و گاه‏

چنین باد و هرگز مبادا جز این

که او شهریارى شود بآفرین‏

چو موبد ز شاه این سخنها شنید

بپژمرد و لب را بدندان گزید

همى داشت اندر دل این شهریار

چنین تا بر آمد برین روزگار

ز درگه یکى راز دارى بجست

که تا این سخن باز جوید درست‏

بدو گفت تیز از پس پهلوان

برو تا چه بینى بمن بر بخوان‏

بیامد سخنگوى پویان ز پس

نبود آگه از کار او هیچ کس‏

که هم راهبر بود و هم فال گوى

سرانجام هر کار گفتى بدوى‏

چو بهرام بیرون شد از طیسفون

همى راند با نیزه پیش اندرون‏

بپیش آمدش سر فروشى براه

از و دور بد پهلوان سپاه‏

یکى خوانچه بر سر به پیوسته داشت

بروبر فراوان سر شسته داشت‏

سپهبد بر انگیخت اسب از شگفت

بنوک سنان زان سرى بر گرفت‏

همى راند تا نیزه برداشت راست

بینداخت آن را بران سو که خواست‏

یکى اخترى کرد زان سر براه

کزین سان ببرم سر ساوه شاه‏

بپیش سپاهش براه افگنم

همه لشکرش را بهم بر زنم‏

فرستاده شاه چون آن بدید

پى افگند فالى چنانچون سزید

چنین گفت کین مرد پیروز بخت

بیابد بفرجام زین رنج تخت‏

از آن پس چو کام دل آرد بمشت

بپیچد سر از شاه و گردد درشت‏

بیامد بر شاه و این را بگفت

جهاندار با درد و غم گشت جفت‏

ورا آن سخن بتّر آمد ز مرگ

بپژمرد و شد تیره آن سبز برگ‏

فرستاده‏اى خواست از در جوان

فرستاد تازان پس پهلوان‏

بدو گفت رو با سپهبد بگوى

که امشب ز جایى که هستى مپوى‏

بشبگیر برگرد و پیش من آى

تهى کرد خواهم ز بیگانه جاى‏

بگویم بتو هرچ آید ز پند

سخن چند یاد آمدم سودمند

فرستاده آمد بر پهلوان

بگفت آنچ بشنید مرد جوان‏

چنین داد پاسخ که لشکر ز راه

نخوانند باز اى خردمند شاه‏

ز ره بازگشتن بد آید بفال

به نیرو شود زین سخن بد سگال‏

چو پیروز گردم بیایم برت

درفشان کنم لشکر و کشورت‏

فرستاده آمد بنزدیک شاه

بگفت آنچ بشنید زان رزمخواه‏

ز گفتار او شاه خشنود گشت

همه رنج پوینده بى‏سود گشت‏

سپهدار شبگیر لشکر براند

بر ایشان همى نام یزدان بخواند

همى رفت تا کشور خوزیان

ز لشکر کسى را نیامد زیان‏

زنى با جوالى میان پر ز کاه

همى رفت پویان میان سپاه‏

سوارى بیامد خرید آن جوال

ندادش بها و بپیچید یال‏

خروشان بیامد ببهرام گفت

که کاهست لختى مرا در نهفت‏

بهاى جوالى همى داشتم

بپیش سپاه تو بگذاشتم‏

کنون بستد از من سوارى براه

که دارد بسر بر ز آهن کلاه‏

بجستند آن مرد را در زمان

کشیدند نزد سپهبد دمان‏

ستاننده را گفت بهرام گرد

گناهى که کردى سرت را ببرد

دوانش بپیش سراپرده برد

سر و دست و پایش شکستند خرد

میانش بخنجر بدو نیم کرد

بدو مرد بیداد را بیم کرد

خروشى بر آمد ز پرده سراى

که اى نامداران پاکیزه راى‏

هر آن کس که او برگ کاهى ز کس

ستاند نباشدش فریادرس‏

میانش بخنجر کنم به دو نیم

بخرّید چیزى که باید بسیم‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *