بهرام چوبینه

کشته شدن بهرام چوبینه به دست قلون

قلون بستد آن مهر و تازان چو غرو

بیامد ز شهر کشان تا بمرو

همى بود تا روز بهرام شد

که بهرام را آن نه پدرام شد

بخانه درون بود با یک رهى

نهاده برش نار و سیب و بهى‏

قلون رفت تنها بدرگاه اوى

بدربان چنین گفت کاى نامجوى‏

من از دخت خاقان فرستاده‏ام

نه جنگى کسى‏ام نه آزاده‏ام‏

یکى راز گفت آن زن پارسا

بدان تا بگویم بدین پادشا

قلون بستد آن مهر و تازان چو غرو

بیامد ز شهر کشان تا بمرو

همى بود تا روز بهرام شد

که بهرام را آن نه پدرام شد

بخانه درون بود با یک رهى

نهاده برش نار و سیب و بهى‏

قلون رفت تنها بدرگاه اوى

بدربان چنین گفت کاى نامجوى‏

من از دخت خاقان فرستاده‏ام

نه جنگى کسى‏ام نه آزاده‏ام‏

یکى راز گفت آن زن پارسا

بدان تا بگویم بدین پادشا

ز مِهر ورا از در بستن است

همان نیز بیمار و آبستن است‏

گر آگه کنى تا رسانم پیام

بدین تاجور مهتر نیک نام‏

بشد پرده دار گرامى دوان

چنین تا در خانه پهلوان‏

چنین گفت کامد یکى بدنشان

فرستاده و پوستینى کشان‏

همى گوید از دخت خاقان پیام

رسانم بدین مهتر شادکام‏

چنین گفت بهرام کو را بگوى

که هم زان در خانه بنماى روى‏

بیامد قلون تا بنزدیک در

بکاف در خانه بنهاد سر

چو دیدش یکى پیر بد سست و زار

بدو گفت گر نامه دارى بیار

قلون گفت شاها پیامست و بس

نخواهم که گویم سخن پیش کس‏

و را گفت زود اندر آى و بگوى

بگوشم نهانى بهانه مجوى‏

قلون رفت با کارد در آستى

پدیدار شد کژّى و کاستى‏

همى رفت تا راز گوید بگوش

بزد دشنه و ز خانه بر شد خروش‏

چو بهرام گفت آه مردم ز راه

برفتند پویان بنزدیک شاه‏

چنین گفت کاین را بگیرید زود

بپرسید زو تا که راهش نمود

برفتند هر کس که بد در سراى

مران پیر سر را شکستند پاى‏

همه کهتران زو بر آشوفتند

بسیلى و مشتش بسى کوفتند

همى خورد سیلى و نگشاد لب

هم از نیمه روز تا نیم شب‏

چنین تا شکسته شدش دست و پاى

فکندش اندر میان سراى‏

بنزدیک بهرام باز آمدند

جگر خسته و پر گداز آمدند

همى رفت خون از تن خسته مرد

لبان پر ز باد و رخان لاژورد

بیامد هم اندر زمان خواهرش

همه موى برکند پاک از سرش‏

نهاد آن سر خسته را بر کنار

همى کرد با خویشتن کارزار

همى گفت زار اى سوار دلیر

کزو بیشه بگذاشتى نره شیر

که برد این ستون جهان را ز جا

بر اندیشه بَد که بُد رهنما

الا اى سوار سپهبد تنا

جهانگیر و ناباک و شیراوژنا

نه خسرو پرست و نه ایزد پرست

تن پیل وار سپهبد که خست‏

الا اى بر آورده کوه بلند

ز دریاى خوشاب بیخت که کند

که کند این چنین سبز سرو سهى

که افگند خوار این کلاه مهى‏

که آگند ناگاه دریا بخاک

که افگند کوه روان در مغاک‏

غریبیم و تنها و بى‏دوستدار

بشهر کسان در بماندیم خوار

همى گفتم اى خسرو انجمن

که شاخ وفا را تو از بن مکن‏

که از تخم ساسان اگر دخترى

بماند بسر بر نهد افسرى‏

همه شهر ایرانش فرمان برند

ازان تخمه هرگز بدل نگذرند

سپهدار نشنید پند مرا

سخن گفتن سودمند مرا

برین کرده‏ها بر پشیمان برى

گنهکار جان پیش یزدان برى‏

بد آمد بدین خاندان بزرگ

همه میش گشتیم و دشمن چو گرگ‏

چو آن خسته بشنید گفتار او

بدید آن دل و راى هشیار او

بناخن رخان خسته و کنده موى

پر از خون دل و دیده پر آب روى‏

بزارى و سستى زبان برگشاد

چنین گفت کاى خواهر پاک و راد

ز پند تو کمّى نبد هیچ چیز

و لیکن مرا خود پر آمد قفیز

همى پند بر من نبد کارگر

ز هر گونه چون دیو بد راه بر

نبد خسروى برتر از جمشید

کزو بود گیتى به بیم و امید

کجا شد بگفتار دیوان ز راه

جهان کرد بر خویشتن بر سیاه‏

همان نیز بیدار کاوس کى

جهاندار نیک اختر و نیک پى‏

تبه شد بگفتار دیو پلید

شنیدى بدیها که او را رسید

همان بآسمان شد که گردان سپهر

ببیند پراگندن ماه و مهر

مرا نیز هم دیو بى‏راه کرد

ز خوبى همان دست کوتاه کرد

پشیمانم از هرچ کردم ز بد

کنون گر ببخشد ز یزدان سزد

نوشته برین گونه بد بر سرم

غم کرده‏هاى کهن چون خورم‏

ز تارک کنون آب برتر گذشت

غم و شادمانى همه باد گشت‏

نوشته چنین بود و بود آنچ بود

نوشته نکاهد نه هرگز فزود

همان پند تو یادگار منست

سخنهاى تو گوشوار منست‏

سر آمد کنون کار بیداد و داد

سخنهات بر من مکن نیز یاد

شما روى را سوى یزدان کنید

همه پشت بر بخت خندان کنید

ز بدها جهاندارتان یار بس

مگویید ز اندوه و شادى بکس‏

نبودم بگیتى جزین نیز بهر

سر آمد کنون رفتنى‏ام ز دهر

یلان سینه را گفت یک سر سپاه

سپردم ترا بخت بیدار خواه‏

نگه کن بدین خواهر پاک تن

ز گیتى بس او مر ترا راى زن‏

مباشید یک تن ز دیگر جدا

جدایى مبادا میان شما

برین بوم دشمن مماندى دیر

که رفتیم و گشتیم از گاه سیر

همه یک سره پیش خسرو شوید

بگویید و گفتار او بشنوید

گر آمرزش آید شما را ز شاه

جز او را مخوانید خورشید و ماه‏

مرا دخمه در شهر ایران کنید

براى کاخ بهرام ویران کنید

بسى رنج دیدم ز خاقان چین

ندیدم که یک روز کرد آفرین‏

نه این بود زان رنج پاداش من

که دیوى فرستد بپرخاش من‏

و لیکن همانا که او این سخن

اگر بشنود سر نداند ز بن‏

نبود این جز از کار ایرانیان

همى دیو بد رهنمون در میان‏

بفرمود پس تا بیامد دبیر

نویسد یکى نامه‏یى بر حریر

بگوید بخاقان که بهرام رفت

بزارى و خوارى و بى‏کام رفت‏

تو این ماندگان را ز من یاد دار

ز رنج و بد دشمن آزاد دار

که من با تو هرگز نکردم بدى

همى راستى جستم و بخردى‏

بسى پندها خواند بر خواهرش

ببر در گرفت آن گرامى سرش‏

دهن بر بناگوش خواهر نهاد

دو چشمش پر از خون شد و جان بداد

برو هر کسى زار بگریستند

بدرد دل اندر همى زیستند

همى خون خروشید خواهر ز درد

سخنهاى او یک بیک یاد کرد

ز تیمار او شد دلش بدو نیم

یکى تنگ تابوت کردش ز سیم‏

بدیبا بیاراست جنگى تنش

قصب کرد در زیر پیراهنش‏

همى ریخت کافور گرد اندرش

بدین گونه بر تا نهان شد سرش‏

چنین است کار سراى سپنج

چو دانى که ایدر نمانى مرنج‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *