بهرام گور

داستان بهرام گور با براهام جهودى

ز پیش سواران چو ره برگرفت

سوى خان بى‏بر براهام تفت‏

بزد در بگفتا که بى‏شهریار

بماندم چو او باز ماند از شکار

شب آمد ندانم همى راه را

نیابم همى لشکر و شاه را

گر امشب بدین خانه یابم سپنج

نباشد کسى را ز من هیچ رنج‏

بپیش براهام شد پیش کار

بگفت آنچ بشنید ازان نامدار

براهام گفت ایچ ازین در مرنج

بگویش که ایدر نیابى سپنج‏

بیامد فرستاده با او بگفت

که ایدر ترا نیست جاى نهفت‏

بدو گفت بهرام با او بگوى

کز ایدر گذشتن مرا نیست روى‏

ز پیش سواران چو ره برگرفت

سوى خان بى‏بر براهام تفت‏

بزد در بگفتا که بى‏شهریار

بماندم چو او باز ماند از شکار

شب آمد ندانم همى راه را

نیابم همى لشکر و شاه را

گر امشب بدین خانه یابم سپنج

نباشد کسى را ز من هیچ رنج‏

بپیش براهام شد پیش کار

بگفت آنچ بشنید ازان نامدار

براهام گفت ایچ ازین در مرنج

بگویش که ایدر نیابى سپنج‏

بیامد فرستاده با او بگفت

که ایدر ترا نیست جاى نهفت‏

بدو گفت بهرام با او بگوى

کز ایدر گذشتن مرا نیست روى‏

همى از تو من خانه خواهم سپنج

نیارم بچیزت ازان پس برنج‏

چو بشنید پویان بشد پیش کار

بنزد براهام گفت این سوار

همى ز ایدر امشب نخواهد گذشت

سخن گفتن و راى بسیار گشت‏

براهام گفتش که رو بى‏درنگ

بگویش که این جایگاهیست تنگ‏

جهودیست درویش و شب گرسنه

بخسپد همى بر زمین برهنه‏

بگفتند و بهرام گفت ار سپنج

نیابم بدین خانه آیدت رنج‏

بدین در بخسپم نجویم سراى

نخواهم بچیزى دگر کرد راى‏

براهام گفت اى نبرده سوار

همى رنجه دارى مرا خوار خوار

بخسپى و چیزت بدزدد کسى

ازان رنجه دارى مرا تو بسى‏

بخانه در آى ار جهان تنگ شد

همه کار بى‏برگ و بى‏رنگ شد

به پیمان که چیزى نخواهى ز من

ندارم بمرگ آبچین و کفن‏

هم امشب ترا و نشست ترا

خورش باید و نیست چیزى مرا

گر این اسپ سرگین و آب افگند

و گر خشت این خانه را بشکند

بشبگیر سرگینش بیرون کنى

بروبى و خاکش بهامون کنى‏

همان خشت را نیز تاوان دهى

چو بیدار گردى ز خواب آن دهى‏

بدو گفت بهرام پیمان کنم

برین رنجها سر گروگان کنم‏

فرود آمد و اسپ را با لگام

ببست و بر آهخت تیغ از نیام‏

نمد زین بگسترد و بالینش زین

بخفت و دو پایش کشان بر زمین‏

جهود آن در خانه از پس ببست

بیاورد خوان و بخوردن نشست‏

ازان پس ببهرام گفت اى سوار

چو این داستان بشنوى یاد دار

بگیتى هر انکس که دارد خورد

سوى مردم بى‏نوا ننگرد

بدو گفت بهرام کاین داستان

شنید ستم از گفته باستان‏

شنیدم بگفتار و دیدم کنون

که بر خواندى از گفته رهنمون‏

مى آورد چون خورده شد نان جهود

ازان مى ورا شادمانى فزود

خروشید کاى رنج دیده سوار

برین داستان کهن گوش دار

که هر کس که دارد دلش روشنست

درم پیش او چون یکى جوشنست‏

کسى کو ندارد بود خشک لب

چنانچون توى گرسنه نیم شب‏

بدو گفت بهرام کاین بس شگفت

بگیتى مرین یاد باید گرفت‏

که از جام یابى سر انجام نیک

خنک میگسار و مى و جام نیک‏

چو از کوه خنجر بر آورد هور

گریزان شد از خانه بهرام گور

بران چرمه ناچران زین نهاد

چه زین از برش خشک بالین نهاد

بیامد براهام گفت اى سوار

بگفتار خود بر کنون پاى دار

تو گفتى که سرگین این بارگى

بجاروب روبم بیکبارگى‏

کنون آنچ گفتى بروب و ببر

برنجم ز مهمان بیدادگر

بدو گفت بهرام شو پایکار

بیاور که سرگین کشد بر کنار

دهم زر که تا خاک بیرون برد

وزین خانه تو بهامون برد

بدو گفت من کس ندارم که خاک

برو بد برد ریزد اندر مغاک‏

تو پیمان که کردى بکژّى مبر

نباید که خوانمت بیدادگر

چو بهرام بشنید ازو این سخن

یکى تازه اندیشه افگند بن‏

یکى خوب دستار بودش حریر

بموزه درون پر ز مشک و عبیر

برون کرد و سرگین بدو کرد پاک

بینداخت با خاک اندر مغاک‏

براهام را گفت کاى پارسا

گر آزادیم بشنود پادشا

ترا از جهان بى‏نیازى دهد

بر مهتران سرفرازى دهد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن