بهرام گور

بدرود کردن بهرام گور، منذر و نعمان را و بخشیدن باژ مانده با ایرانیان

دگر روز چون بر دمید آفتاب

ببالید کوه و بپالود خواب‏

بنزدیک منذر شدند این گروه

که بهرام شه بود زیشان ستوه‏

که خواهشگرى کن بنزدیک شاه

ز کردار ما تا ببخشد گناه‏

که چونان بدیم از بد یزدگرد

که خون در تن نامداران فسرد

ز بس زشت گفتار و کردار اوى

ز بیدادى و درد و آزار اوى‏

دل ما ببهرام ازان بود سرد

که از شاه بودیم یک سر بدرد

بشد منذر و شاه را کرد نرم

بگسترد پیشش سخنهاى گرم‏

ببخشید اگر چندشان بد گناه

که با گوهر و دادگر بود شاه‏

دگر روز چون بر دمید آفتاب

ببالید کوه و بپالود خواب‏

بنزدیک منذر شدند این گروه

که بهرام شه بود زیشان ستوه‏

که خواهشگرى کن بنزدیک شاه

ز کردار ما تا ببخشد گناه‏

که چونان بدیم از بد یزدگرد

که خون در تن نامداران فسرد

ز بس زشت گفتار و کردار اوى

ز بیدادى و درد و آزار اوى‏

دل ما ببهرام ازان بود سرد

که از شاه بودیم یک سر بدرد

بشد منذر و شاه را کرد نرم

بگسترد پیشش سخنهاى گرم‏

ببخشید اگر چندشان بد گناه

که با گوهر و دادگر بود شاه‏

بیاراست ایوان شاهنشهى

برفت آنک بودند یک سر مهى‏

چو جاى بزرگى بپرداختند

کرا بود شایسته بنشاختند

بهر جاى خوانى بیاراستند

مى و رود و رامشگران خواستند

دوم روز رفتند دیگر گروه

سپهبد نیامد ز خوردن ستوه‏

سیم روز جشن و مى و سور بود

غم از کاخ شاه جهان دور بود

بگفت آنک نعمان و منذر چه کرد

ز بهر من این پاک زاده دو مرد

همه مهتران خواندند آفرین

بران دشت آباد و مردان کین‏

ازان پس در گنج بگشاد شاه

بدینار و دیبا بیاراست گاه‏

باسپ و سنان و بخفتان جنگ

ز خود و ز هر گوهرى رنگ رنگ‏

سراسر بنعمان و منذر سپرد

جوانوى رفت آن بدیشان شمرد

کس اندازه بخشش او نداشت

همان تاو با کوشش او نداشت‏

همان تازیان را بسى هدیه داد

از ایوان شاهى برفتند شاد

بیاورد پس خلعت خسروى

همان اسپ و هم جامه پهلوى‏

بخسرو سپردند و بنواختش

برگاه فرخنده بنشاختش‏

شهنشاه خسرو بنرسى رسید

ز تخت اندر آمد بکرسى رسید

برادرش بد یک دل و یک زبان

ازو کهتر آن نامدار جوان‏

و را پهلوان کرد بر لشکرش

بدان تا بآیین بود کشورش‏

سپه را سراسر بنرسى سپرد

ببخشش همى پادشاهى ببرد

در گنج بگشاد و روزى بداد

سپاهش بدینار گشتند شاد

بفرمود پس تا گشسپ دبیر

بیامد بر شاه مردم پذیر

کجا بود دانا بدان روزگار

شمار جهان داشت اندر کنار

جوانوى بیدار با او بهم

که نزدیک او بد شمار درم‏

ز باقى که بد نزد ایرانیان

بفرمود تا بگسلد از میان‏

دبیران دانا بدیوان شدند

ز بهر درم پیش کیوان شدند

ز باقى که بد بر جهان سر بسر

همه بر گرفتند یک با دگر

نود بار و سه بار کرده شمار

بایران درم بد هزاران هزار

ببخشید و دیوان بر آتش نهاد

همه شهر ایران بدو گشت شاد

چو آگاه شد زان سخن هر کسى

همى آفرین خواند هر کس بسى‏

برفتند یک سر بآتشکده

بایوان نوروز و جشن سده‏

همى مشک بر آتش افشاندند

ببهرام بر آفرین خواندند

و زان پس بفرمود کار آگهان

یکى تا بگردند گرد جهان‏

کسى را کجا رانده بد یزدگرد

بجست و بیک شهرشان کرد گرد

بدان تا شود نامه شهریار

که آزادگان را کند خواستار

فرستاد خلعت بهر مهترى

ببخشید باندازه‏شان کشورى‏

رد و موبد و مرزبان هرک بود

که آواز بهرام زان سان شنود

سراسر بدرگاه شاه آمدند

گشاده دل و نیک خواه آمدند

بفرمود تا هرک بد داد جوى

سوى موبد موبد آورد روى‏

چو فرمانش آمد ز گیتى بجاى

منادیگرى کرد بر در بپاى‏

که اى زیر دستان بیدار شاه

ز غم دور باشید و دور از گناه‏

وزین پس بران کس کنید آفرین

که از داد آباد دارد زمین‏

ز گیتى بیزدان پناهید و بس

که دارنده اویست و فریاد رس‏

هر انکس که بگزید فرمان ما

نپیچد سر از راى و پیمان ما

برو نیکویها بر افزون کنیم

ز دل کینه و آز بیرون کنیم‏

هر انکس که از داد بگریزد اوى

بباد آفره در بیاویزد اوى‏

گر ایدونک نیرو دهد کردگار

بکام دل ما شود روزگار

برین نیکویها فزایش بود

شما را بر ما ستایش بود

همه شهر ایران بگفتار اوى

برفتند شادان دل و تازه روى‏

بدانگه که شد پادشاهیش راست

فزون گشت شادى و اندوه بکاست‏

همه روز نخچیر بد کار اوى

دگر اسپ و میدان و چوگان و گوى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن