بهرام گور
بدرود کردن بهرام گور فرستاده قیصر را
چو خورشید بر چرخ بنمود دست
شهنشاه بر تخت زرّین نشست
فرستاده قیصر آمد بدر
خرد یافته موبد پر گهر
بپیش شهنشاه رفتند شاد
سخنها ز هر گونه کردند یاد
فرستاده را موبد شاه گفت
که اى مرد هشیار بىیار و جفت
ز گیتى زیانکارتر کار چیست
که بر کرده او بباید گریست
چه دانى تو اندر جهان سودمند
که از کردنش مرد گردد بلند
چو خورشید بر چرخ بنمود دست
شهنشاه بر تخت زرّین نشست
فرستاده قیصر آمد بدر
خرد یافته موبد پر گهر
بپیش شهنشاه رفتند شاد
سخنها ز هر گونه کردند یاد
فرستاده را موبد شاه گفت
که اى مرد هشیار بىیار و جفت
ز گیتى زیانکارتر کار چیست
که بر کرده او بباید گریست
چه دانى تو اندر جهان سودمند
که از کردنش مرد گردد بلند
فرستاده گفت آنک دانا بود
همیشه بزرگ و توانا بود
تن مرد نادان ز گِل خوارتر
بهر نیکئى ناسزاوارتر
ز نادان و دانا زدى داستان
شنیدى مگر پاسخ راستان
بدو گفت موبد که نیکو نگر
بیندیش و ماهى بخشکى مبر
فرستاده گفت اى پسندیده مرد
سخنها ز دانش توان یاد کرد
تو این گر دگرگونه دانى بگوى
که از دانش افزون شود آبروى
بدو گفت موبد که اندیشه کن
کز اندیشه با زیب گردد سخن
ز گیتى هرانکو بىآزارتر
چنان دان که مرگش زیانکارتر
بمرگ بدان شاد باشى رواست
چو زاید بد و نیک تن مرگ راست
ازین سودمندى بود زان زیان
خرد را میانجى کن اندر میان
چو بشنید رومى پسند آمدش
سخنهاى او سودمند آمدش
بخندید و بر شاه کرد آفرین
بدو گفت فرخنده ایران زمین
که تخت شهنشاه بیند همى
چو موبد بروبر نشیند همى
بدانش جهان را بلند افسرى
بموبد ز هر مهترى برترى
اگر باژ خواهى ز قیصر رواست
که دستور تو بر جهان پادشاست
ز گفتار او شاد شد شهریار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار
برون شد فرستاده از پیش شاه
شب آمد بر آمد درفش سیاه
پدید آمد آن چادر مشکبوى
بعنبر بیالود خورشید روى
شکیبا نبد گنبد تیز گرد
سر خفته از خواب بیدار کرد
درفشى بزد چشمه آفتاب
سر شاه گیتى سبک شد ز خواب
در بار بگشاد سالار بار
نشست از بر تخت خود شهریار
بفرمود تا خلعت آراستند
فرستاده را پیش او خواستند
ز سیمین و زرّین و اسپ و ستام
ز دینار گیتى که بردند نام
ز دینار و گوهر ز مشک و عبیر
فزون گشت ز اندیشه تیز ویر