بهرام گور

جنگ بهرام و خسرو با شیران

چو بهرام و خسرو بهامون شدند

بر شیر با دل پر از خون شدند

چو خسرو بدید آن دو شیر ژیان

نهاده یکى افسر اندر میان‏

بدان موبدان گفت تاج از نخست

مر آن را سزاتر که شاهى بجست‏

و دیگر که من پیرم و او جوان

بچنگال شیر ژیان ناتوان‏

بران بُد که او پیش دستى کند

ببرنایى و تن درستى کند

بدو گفت بهرام کآرى رواست

نهانى نداریم گفتار راست‏

یکى گرزه گاو سر بر گرفت

جهانى بدو مانده اندر شگفت‏

بدو گفت موبد که اى پادشا

خردمند و بادانش و پارسا

چو بهرام و خسرو بهامون شدند

بر شیر با دل پر از خون شدند

چو خسرو بدید آن دو شیر ژیان

نهاده یکى افسر اندر میان‏

بدان موبدان گفت تاج از نخست

مر آن را سزاتر که شاهى بجست‏

و دیگر که من پیرم و او جوان

بچنگال شیر ژیان ناتوان‏

بران بُد که او پیش دستى کند

ببرنایى و تن درستى کند

بدو گفت بهرام کآرى رواست

نهانى نداریم گفتار راست‏

یکى گرزه گاو سر بر گرفت

جهانى بدو مانده اندر شگفت‏

بدو گفت موبد که اى پادشا

خردمند و بادانش و پارسا

همى جنگ شیران که فرمایدت

جز از تاج شاهى چه افزایدت‏

تو جان از پى پادشاهى مده

خورش بى‏بهانه بماهى مده‏

همه بى‏گناهیم و این کار تست

جهان را همه دل ببازار تست‏

بدو گفت بهرام کاى دین پژوه

تو زین بى‏گناهى و دیگر گروه‏

هم آورد این نرّه شیران منم

خریدار جنگ دلیران منم‏

بدو گفت موبد بیزدان پناه

چو رفتى دلت را بشوى از گناه‏

چنان کرد کو گفت بهرامشاه

دلش پاک شد توبه کرد از گناه‏

همى رفت با گرزه گاو روى

چو دیدند شیران پرخاش جوى‏

یکى زود زنجیر بگسست و بند

بیامد بر شهریار بلند

بزد بر سرش گرز بهرام گرد

ز چشمش همى روشنایى ببرد

بر دیگر آمد بزد بر سرش

فرو ریخت از دیده خون از برش‏

جهاندار بنشست بر تخت عاج

بسر بر نهاد آن دِل‏افروز تاج‏

بیزدان پناهید کو بد پناه

نماینده راه گم کرده راه‏

بشد خسرو و برد پیشش نماز

چنین گفت کاى شاه گردن فراز

نشست تو بر گاه فرخنده باد

یلان جهان پیش تو بنده باد

تو شاهى و ما بندگان توایم

بخوبى فزایندگان توایم‏

بزرگان برو گوهر افشاندند

بران تاج نو آفرین خواندند

ز گیتى بر آمد سراسر خروش

در آذر بد این جشن روز سروش‏

بر آمد یکى ابر و شد تیره ماه

همى تیر بارید ز ابر سیاه‏

نه دریا پدید و نه دشت و نه راغ

نبینم همى در هوا پرّ زاغ‏

حواصل فشاند هوا هر زمان

چه سازد همى زین بلند آسمان‏

نماندم نمکسود و هیزم نه جو

نه چیزى پدیدست تا جو درو

بدین تیرگى روز و بیم خراج

زمین گشته از برف چون کوه عاج‏

همه کارها را سر اندر نشیب

مگر دست گیرد حسین قتیب‏

کنون داستانى بگویم شگفت

کزان برتر اندازه نتوان گرفت‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *