بهرام گور
خواندن بهرام گور، لوریان را از هندوستان
ازان پس بهر سو یکى نامه کرد
بجایى که درویش بد جامه کرد
بپرسید هرجا که بىرنج کیست
بهر جاى درویش و بىگنج کیست
ز کار جهان یک سر آگه کنید
دلم را سوى روشنى ره کنید
بیامدش پاسخ ز هر کشورى
ز هر نامدارى و هر مهترى
که آباد بینیم روى زمین
بهر جاى پیوسته شد آفرین
مگر مرد درویش کز شهریار
بنالد همى از بد روزگار
ازان پس بهر سو یکى نامه کرد
بجایى که درویش بد جامه کرد
بپرسید هرجا که بىرنج کیست
بهر جاى درویش و بىگنج کیست
ز کار جهان یک سر آگه کنید
دلم را سوى روشنى ره کنید
بیامدش پاسخ ز هر کشورى
ز هر نامدارى و هر مهترى
که آباد بینیم روى زمین
بهر جاى پیوسته شد آفرین
مگر مرد درویش کز شهریار
بنالد همى از بد روزگار
که چون مى گسارد توانگر همى
بسر بر ز گل دارد افسر همى
بآواز رامشگران مى خورند
چو ما مردمان را بکس نشمرند
تهى دست بىرود و گل مى خورد
توانگر همانا ندارد خرد
بخندید زان نامه بیدار شاه
هیونى بر افگند پویان براه
بنزدیک شنگل فرستاد کس
چنین گفت کاى شاه فریاد رس
ازان لوریان برگزین ده هزار
نر و ماده بر زخم بربط سوار
بایران فرستش که رامشگرى
کند پیش هر کهترى بهترى
چو بر خواند آن نامه شنگل تمام
گزین کرد زان لوریانِ بنام
بایران فرستاد نزدیک شاه
چنان کان بود در خور نیک خواه
چو لورى بیامد بدرگاه شاه
بفرمود تا بر گشادند راه
بهر یک یکى گاو داد و خرى
ز لورى همى ساخت برزیگرى
همان نیز خروار گندم هزار
بدیشان سپرد آنک بد پایدار
بدان تا بورزد بگاو و بخر
ز گندم کند تخم و آرَد ببر
کند پیش درویش رامشگرى
چو آزادگان را کند کهترى
بشد لورى و گاو و گندم بخورد
بیامد سر سال رخساره زرد
بدو گفت شاه این نه کار تو بود
پراگندن تخم و کشت و درود
خرى ماند اکنون بنه بر نهید
بسازید رود و بریشم دهید
کنون لورى از پاک گفتار اوى
همى گردد اندر جهان چاره جوى
سگ و کبک بفزود بر گفت شاه
شب و روز پویان بدزدى براه