بهرام گور
زادن بهرام – پسر یزدگرد
ز شاهیش بگذشت چون هفت سال
همه موبدان زو برنج و وبال
سر سال هشتم مه فوردین
که پیدا کند در جهان هور دین
یکى کودک آمدش هرمزد روز
بنیک اختر و فال گیتى فروز
هم انگه پدر کرد بهرام نام
ازان کودک خرد شد شاد کام
بدر بر ستاره شمر هرک بود
که شایست گفتار ایشان شنود
یکى مایهور بود با فرّ و هوش
سر هندوان بود نامش سروش
یکى پارسى بود هشیار نام
که بر چرخ کردى بدانش لگام
بفرمود تا پیش شاه آمدند
هشیوار و جوینده راه آمدند
بصلّاب کردند ز اختر نگاه
هم از زیچ رومى بجستند راه
ز شاهیش بگذشت چون هفت سال
همه موبدان زو برنج و وبال
سر سال هشتم مه فوردین
که پیدا کند در جهان هور دین
یکى کودک آمدش هرمزد روز
بنیک اختر و فال گیتى فروز
هم انگه پدر کرد بهرام نام
ازان کودک خرد شد شاد کام
بدر بر ستاره شمر هرک بود
که شایست گفتار ایشان شنود
یکى مایهور بود با فرّ و هوش
سر هندوان بود نامش سروش
یکى پارسى بود هشیار نام
که بر چرخ کردى بدانش لگام
بفرمود تا پیش شاه آمدند
هشیوار و جوینده راه آمدند
بصلّاب کردند ز اختر نگاه
هم از زیچ رومى بجستند راه
از اختر چنان دید خرّم نهان
که او شهریارى بود در جهان
ابر هفت کشور بود پادشا
گوِ شاد دل باشد و پارسا
برفتند پویان بر شهریار
همان زیچ و صلّابها بر کنار
بگفتند با تا جور یزدگرد
که دانش ز هر گونه کردیم گرد
چنان آمد اندر شمار سپهر
که دارد بدین کودک خرد مهر
مر او را بود هفت کشور زمین
گرانمایه شاهى بود بافرین
ز گفتارشان شاد شد شهریار
ببخشیدشان گوهر شاهوار
چو ایشان برفتند زان بارگاه
رد و موبد و پاک دستور شاه
نشستند و جستند هر گونه راى
که تا چاره آن چه آید بجاى
گرین کودک خرد خوى پدر
نگیرد شود خسروى دادگر
گر ایدونک خوى پدر دارد اوى
همه بوم زیر و زبر دارد اوى
نه موبد بود شاد و نه پهلوان
نه او در جهان شاد و روشن روان
همه موبدان نزد شاه آمدند
گشادهدل و نیک خواه آمدند
بگفتند کاین کودک بر منش
ز بیغاره دورست و ز سرزنش
جهان سر بسر زیر فرمان اوست
بهر کشورى باژ و پیمان اوست
نگه کن بجایى که دانش بود
ز داننده کشور برامش بود
ز پر مایگان دایگانى گزین
که باشد ز کشور برو آفرین
هنر گیرد این شاه خرّم نهان
ز فرمان او شاد گردد جهان
چو بشنید زان موبدان یزدگرد
ز کشور فرستادگان کرد گرد
هم آنگه فرستاد کسها بروم
بهند و بچین و بآباد بوم
همان نامدارى سوى تازیان
بشد تا ببیند بسود و زیان
بهر سو همى رفت خوانندهیى
که بهرام را پرورانندهیى
بجوید سخنگوى و دانش پذیر
سخن دان و هر دانشى یادگیر
بیامد ز هر کشورى موبدى
جهان دیده و نیک پى بخردى
چو یک سر بدان بارگاه آمدند
پژوهنده نزدیک شاه آمدند
بپرسید بسیار و بنواختشان
بهر برزنى جایگه ساختشان
برفتند نعمان و منذر بشب
بسى نامداران گرد از عرب
بزرگان چو در پارس گرد آمدند
بر تاجور یزدگرد آمدند
همى گفت هر کس که ما بندهایم
سخن بشنویم و سرایندهایم
که یابد چنین روزگار از مهان
که بایسته فرزند شاه جهان
ببر گیرد و دانش آموزدش
دل از تیرگیها بیفروزدش
ز رومى و هندى و از پارسى
نجومى و گر مردم هندسى
همه فیلسوفان بسیاردان
سخنگوى و ز مردم کاردان
بگفتند هر یک بآواز نرم
که اى شاه باداد و باراى و شرم
همه سربسر خاک پاى توایم
بدانش همه رهنماى توایم
نگر تا پسندت که آید همى
وگر سودمندت که آید همى
چنین گفت منذر که ما بندهایم
خود اندر جهان شاه را زندهایم
هنرهاى ما شاه داند همه
که او چون شبانست و ما چون رمه
سواریم و گردیم و اسپ افگنیم
کسى را که دانا بود بشکنیم
ستاره شمر نیست چون ما کسى
که از هندسه بهره دارد بسى
پر از مهر شاهست ما را روان
بزیر اندرون تازى اسپان دمان
همه پیش فرزند تو بندهایم
بزرگى وى را ستایندهایم