بهرام گور

سخن گفتن بهرام به سرداران از داد

چو از کار رومى بپردخت شاه

دلش گشت پیچان ز کار سپاه‏

بفرمود تا موبد راى زن

بشد با یکى نامدار انجمن‏

ببخشید روى زمین سربسر

ابر پهلوانان پرخاشخر

درم داد و اسپ و نگین و کلاه

گرانمایه را کشور و تاج و گاه‏

پر از راستى کرد یک سر جهان

وزو شادمانه کهان و مهان‏

هر انکس که بیداد بد دور کرد

بنادادن چیز و گفتار سرد

چو از کار رومى بپردخت شاه

دلش گشت پیچان ز کار سپاه‏

بفرمود تا موبد راى زن

بشد با یکى نامدار انجمن‏

ببخشید روى زمین سربسر

ابر پهلوانان پرخاشخر

درم داد و اسپ و نگین و کلاه

گرانمایه را کشور و تاج و گاه‏

پر از راستى کرد یک سر جهان

وزو شادمانه کهان و مهان‏

هر انکس که بیداد بد دور کرد

بنادادن چیز و گفتار سرد

و زان پس چنین گفت با موبدان

که اى پر هنر پاک دل بخردان‏

جهان را ز هر گونه دارید یاد

ز کردار شاهان بیداد و داد

بسى دست شاهان ز بیداد و آز

تهى ماند و هم تن ز آرام و ناز

جهان از بداندیش در بیم بود

دل نیک مردان بدو نیم بود

همه دست کرده بکار بدى

کسى را نبد کوشش ایزدى‏

نبد بر زن و زاده کس پادشا

پر از غم دل مردم پارسا

بهر جاى گستردن دست دیو

بریده دل از بیم گیهان خدیو

سر نیکویها و دست بدیست

در دانش و کوشش بخردیست‏

همه پاک در گردن پادشاست

که پیدا شود زو همه کژّ و راست‏

پدر گر به بیداد یازید دست

نبد پاک و دانا و یزدان پرست‏

مدارید کردار او بس شگفت

که روشن دلش رنگ آتش گرفت‏

ببینید تا جمّ و کاوس شاه

چه کردند کز دیو جستند راه‏

پدر همچنان راه ایشان بجست

بآب خرد جان تیره نشست‏

همه زیردستانش پیچان شدند

فراوان ز تندیش بى‏جان شدند

کنون رفت و زو نام بد ماند و بس

همى آفرین او نیابد ز کس‏

ز ما باد بر جان او آفرین

مبادا که پیچد روانش ز کین‏

کنون بر نشستم بر گاه اوى

بمینو کشد بى‏گمان راه اوى‏

همى خواهم از کردگار جهان

که نیرو دهد آشکار و نهان‏

که با زیردستان مدارا کنیم

ز خاک سیه مشک سارا کنیم‏

که با خاک چون جفت گردد تنم

نگیرد ستمدیده‏اى دامنم‏

شما همچنین چادر راستى

بپوشید شسته دل از کاستى‏

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

ز دهقان و تازى و رومى نژاد

بکردار شیرست آهنگ اوى

نپیچد کسى گردن از چنگ اوى‏

همان شیر درّنده را بشکرد

بخوارى تن اژدها بسپرد

کجا آن سر و تاج شاهنشهان

کجا آن بزرگان و فرّخ مهان‏

کجا آن سواران گردنکشان

کزیشان نبینم بگیتى نشان‏

کجا ان پرى چهرگان جهان

کزیشان بدى شاد جان مهان‏

هر انکس که رخ زیر چادر نهفت

چنان دان که گشتست با خاک جفت‏

همه دست پاکى و نیکى بریم

جهان را بکردار بد نشمریم‏

بیزدان دارنده کو داد فر

بتاج و بتخت و نژاد و گهر

که گر کار دارى بیک مشت خاک

زیان جوید اندر بلند و مغاک‏

هم آنجا بسوزم بآتش تنش

کنم بر سر دار پیراهنش‏

و گر در گذشته ز شب چند پاس

بدزدد ز درویش دزدى پلاس‏

بتاوانش دیبا فرستم ز گنج

بشویم دل غمگنان را ز رنج‏

و گر گوسفندى برند از رمه

بتیره شب و روزگار دمه‏

یکى اسپ پر مایه تاوان دهم

مبادا که بر وى سپاسى نهم‏

چو با دشمنم کارزارى بود

و زان جنگ خسته سوارى بود

فرستمش یک ساله زرّ و درم

نداریم فرزند او را دژم‏

ز دادار دارنده یک سر سپاس

که اویست جاوید نیکى شناس‏

بآب و بآتش میازید دست

مگر هیربد مرد آتش پرست‏

مریزید هم خون گاوان و رز

که ننگست در گاو کشتن بمرز

ز پیرى مگر گاو بیکار شد

بچشم خداوند خود خوار شد

نباید ز بن کشت گاو زهى

که از مرز بیرون شود فرّهى

همه راى با مرد دانا زنید

دل کودک بى‏پدر مشکنید

از اندیشه دیو باشید دور

گهِ جنگ دشمن مجویید سور

اگر خواهم از زیردستان خراج

ز دارنده بیزارم و تخت عاج‏

اگر بدکنش بد پدر یزدگرد

بپاداش آن داد کردیم گرد

همه دل ز کردار او خوش کنید

بآزادى آهنگ آتش کنید

ببخشد مگر کردگارش گناه

ز دوزخ بمینو نمایدش راه‏

کسى کو جوانست شادى کنید

دل مردمان جوان مشکنید

بپیرى بمستى میازید دست

که همواره رسوا بود پیر مست‏

گنهکار یزدان مباشید هیچ

بپیرى به آید برفتن بسیچ‏

چو خشنود گردد ز ما کردگار

بهستى غم روز فردا مدار

دل زیردستان بما شاد باد

سر سرکشان از غم آزاد باد

همه نامداران چو گفتار شاه

شنیدند و کردند نیکو نگاه‏

همه دیده کردند پیشش پر آب

ازان شاه پر دانش و زود یاب‏

خروشان برو آفرین خواندند

ورا پادشاه زمین خواندند

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *